حکایتی تلخ از پایان یک دورهی تاریخی زندگی عشایری در ایران/ کیومرث امیری
جامعهی ایلی و عشایری ایران که تا یک قرن پیش حرف نخست را در تعیین سرنوشت کشور در امور کلان سیاسی، اقتصادی و اجتماعی میزد و تجددطلبان و هواداران گذار جامعه از سنتی به مدرنیته آن را بزرگترین مانعِ سر راه یا به تعریف دیگر قدرتمندترین رقیب خود برای گذار به مدرنیته به حساب میآوردند، امروزه در قرن پانزده خورشیدی و پس از آنکه لطمات و صدمات سنگینی از اجرای قانون تختهقاپوی اسکان اجباری و یکجانشینی عشایر که به خواست و دستور رضاشاه اجرا شد، متحمل شدند، در این سالها به دلایلی چون سوءمدیریت دولتمردان جمهوری اسلامی، تخریب جنگلها و مراتع، بحران بیآبی، نابودی محیط زیست و خشکسالی و دهها مشکل ریز و درشت دیگر در زندگی مستأصل و از همهجا رانده از سر درماندگی ناچار به پایاندادن به زندگی ایلی-عشایری و گامنهادن در سرنوشت محتومیاند که جز بدبختی و فقر و آوارگی در حاشیهی شهرها حاصل دیگری برایشان نخواهد داشت.
سال ۱۴۰۱ خورشیدی را باید سال پایان یک عصر و دورهی تاریخی از زندگی ایلی و عشایری در ایران خواند؛ زندگیای که از این پس باید آن را لابهلای کتابها خواند یا در عکسها و نقاشیها مشاهده کرد.
طبیعت خشکوخالی و رنج بربادرفتهی عشایر
برای تهیهی گزارشی از وضعیت عشایر کرمانشاه که این روزها در شرایط سخت و ناگواری به سر میبرند، راهی مناطق جنگلی و کوهستانی در جنوب شرقی استان کرمانشاه میشویم، بلکه بتوانیم تکوتوکی از عشایر را از نزدیک ببینیم. از شهر کرمانشاه که بیرون میزنیم، پس از طی مسافتی طولانی از یک جادهی شنی غیراستاندارد ــجادهای که داد میزند برای احداثش سالها به وسیلهی ماشینآلات سنگین جادهسازی کار شده، ولی مدتهاست بینتیجه به حال خود رها شدهــ خودمان را به عشایری میرسانیم که در میان کوهستان و جنگلها به سر میبرند. در مسیر راه هر چند فرسنگ یکبار چشممان به گلههای کوچک بز و میشی میافتد که چوپانی پیر یا نوجوانی آنها را در میان خاکهای خشک و بیعلف و درختان جنگلی راه میبرند.
در انتهای این جاده که از میان دهستانهای سرفیروزآباد، جلاوند و عثمانوند عبور میکند، به چند خانوار عشایری در روستای «پشتاله» میرسیم؛ روستایی کوچک با هفت-هشت خانوار که در حد وسط مرز استانهای کرمانشاه، ایلام و لرستان واقع شده و آخرین روستا از دهستان عثمانوند کرمانشاه به حساب میآید.
این اندک خانوار عشایری در اینجا و در این نقطه از کوه و جنگلهای مرکزی زاگرس بازماندهی صدها خانوار عشایریاند که پیش از این محل زندگی آبا و اجدادیشان را ترک کرده و از اینجا رفتهاند؛ جاییکه تا یک قرن پیش محل زیست و دامچَری ایلات و عشایر فراوانی بود و سروصدا و قیلوقال و هیاهوی کوچ و بیاوبروشان در آن با میلیونها رأس دام و باروبنه و سیاهچادر گوش فلک را کر میکرد، امروزه با جمعیتی کمتر از بیست نفر و با ساکنانش غرقه در فقر و ناامیدی در انزوای دهشتناکی در مشکلات فراوان دستوپا میزنند و راهی غیر از فرار از آن ندارند.
طبیعتی که ساکنانش تا روزگاری نهچندان دور «چوب هزاره» به هوا میانداختند و بنا بر سنتی ایلی و عشایری رسیدن تعداد گلههایشان به هزار رأس را جشن میگرفتند و با هزاران امید و آرزو نسلدرنسل زندگی ایلی وعشایریشان را ادامه میدادند، امروزه به پایان خط زندگی در اینجا رسیدهاند؛ چراکه در طبیعت گستردهی آن دیگر هیچ اثری از آب و آبادانی و گیاه نیست و خبری از انواع وحوش مانند کل و بز و آهو و پرندگان زیبایی چون کبک، غاز و تیهو و غیره در آن وجود ندارد و طبیعت خشکوخالیاش در حال نابودی کامل است.
این ویرانیهای گسترده که ظرف این سالها در این منطقه اتفاق افتاده، عاملی جز بیتوجهی دولتمردان به طبیعت و به زندگی قشر عشایر که منجر به تخریب طبیعت شده، نداشته که به دنبال آن وقوع خشکسالیهای پیاپی همهچیز را در آن به تباهی و نابودی کشانده و به همین خاطر هیچ پوشش گیاهی و آبوعلف و وحوش و ماکیانی در آن باقی نمانده و نسل اکثرشان برای همیشه منقرض شده و از بین رفته و امکان ادامهی زندگی برای آخرین بازماندگان عشایر در آن نیز باقی نمانده و صاحبان گلههای کوچک در آن نیز یکی پس از دیگری با فروش ارزان دامهایشان محل سکونتشان را ناگزیر ترک میکنند و به حاشیهی شهرها پناه میبرند و با چنین اوضاع و احوالی است که طبیعت ویرانشده هم گویی در دوری از عزیزانش به سوگ نشسته و خاک بر سر میکند و از این پس در تنهایی و انزوای خود میماند تا بپوسد.
گذری کوتاه بر مشکلات گریبانگیر عشایر غرب کشور
عشایری که ما هماکنون در میان آنهاییم، بخشی از عشایر کوچروی ایل مستقل عثمانوند به شمار میروند؛ منطقهای که در گذشته زندگی ایلی و عشایری در آن زبانزد و برای عشایر غرب کشور از اهمیت ویژهای برخوردار بود، متأسفانه اکنون همهی علائم حیات در آن رو به پایان است.
در این منطقهی کوهستانی که جنگلهای تُنُک آن تاکنون مقاومت کردهاند و تا همین چند سال اخیر محل زیست و علفچری صدها خانوار عشایر بود، اکنون باید کیلومترها راههای کوهستانی و صعبالعبور را طی کنی تا شاید چشمت به گلهی کوچک بز و میش و چوپانی خسته و درمانده بیافتد که در چند چادر یا منزل گِلی و در گوشهای از کوهستان و ته درهای بیتوته کرده و در هالهای از فقر و فلاکت و بینانوآبی مرگ و پایان زندگی خود و دامهایشان را نظارهگرند و هیچ امید و چارهای به زندگی و آینده و نجات خود و دامهایشان نمییابند.
بیتوجهی و برخوردهای غیرمسئولانهی مدیران کشور در امور مملکتداری و به ویژه بیتوجهی مدام و طولانی به مشکلات و گرفتاریهای عشایر، مشکلات شدید بیآبی، نابودی و تخریب سریع جنگلها و مراتع طی نیمقرن اخیر، گرانی دستمزد چوپان، تورم و بالارفتن روزبهروز قیمت نیازهای عشایری و دامداری، نرخ سرسامآور علوفه و افزون بر اینها خشکسالی که این سالها گریبان منطقه را رها نکرده، از عوامل عمدهایاند که بازماندگان اندک عشایر باقیمانده از قانون تختهقاپو و اسکان اجباری عشایر را برای همیشه از حرکت بازداشته و میرود تا به سرعت به آن پایان دهد و جنگلستان را به بیابانی لخت و عور و بیآبوعلف و خالی از زندگی تبدیل کند.
باقیماندهی عشایری که با سماجت و عادت به زندگی ایلی و عشایری با تمام سختیها چنگدرچنگ دولتمردان تجددطلب و مدرنیتهخواه از یکسو و قهر و غضب طبیعت و بیتفاوتی حاکمیت از سوی دیگر در تلاش بودند تا خود را در مقابله با زندگی مدرن حفظ کنند و از هویت و بقای خود دفاع کنند، هر سال با کمشدن تعدادشان که به ناچار و به دلیل مشکلات یکی پس از دیگری به حاشیهی شهرها هجوم بردند، در نهایت در سال ۱۴۰۱ خورشیدی عصر پایان زندگی ایلی و عشایری خود در ایران را شاهدند. کوچ ایلات برای همیشه از حرکت بازایستاد و آخرین کوچ، کوچی بود که هرگز بازنگشت و به این شکل پس از قرنهای طولانی به زندگی عشایری و دامداری سنتی در ایران برای همیشه پایان داده شد. تا از پس این ویرانی دهشتناک و رخدادی که در زندگی ایلی و عشایری به وقوع پیوسته، چه پدید آید؟
از مصائب و گرفتاریهای جامعهی امروز ایران پیش از هر چیز باید به فقدان عدالت و رواج هرجومرج و بیقانونی لجامگسیختهای اشاره کرد که همهی ابعاد زندگی مردم را به چالشی عمیق و لاینحل کشانده و حاکمیت به جای حل آن خود بانی هرجومرج و بلبشویی شده که جامعه را تمامعیار بیمار کرده. در سایهی نبود عدالت و بیقانونی است که جوانی را پس از سهونیم سال تحصیل در رشتهی پزشکی در دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه به دلایل واهی از دانشگاه اخراج کرده و جوان دلشکسته و ناامید از سر ناچاری و ناامیدی دوباره به زندگی عشایری ابا و اجدادیاش روی آورده و این بار با شکستی جبرانناپذیرتر روبهرو شده.
این جوانِ از دانشگاه رانده و در زندگی چوپانی مانده پس از گذشت ده سال چوپانی و تحمل زندگی سخت عشایری در پایان ورشکسته شده و مستأصل به گفتهی خودش نمیداند چه کار کند و فکرش به جایی نمیرسد.
او را که ساکن «پشتاله» است با لباسهای ژنده و چهرهی خسته و آفتابسوخته که شکست و ناامیدی از چهرهاش میبارد، در کنار گلهاش یافتیم.
در میان جنگل و درختان تُنُک بلوط زاگرس با قامتی تکیده و تحقیرشده کنار گلهی کوچکش ایستاده و گلهاش را برای چریدن یله داده.
در نگاه غمزدهی چوپان یکایک گله پوزه بر خاک میمالند و به دنبال گیاه دندانگیری که شکمشان را سیر کند، به هر طرف میروند. گله کیلومترها کوه و جنگل را برای سیرشدن شکمش درنوردیده، اما تا الان که نزدیک غروب است، به علت فقر پوشش گیاهی شکمش سیر نشده و گرسنه مانده و این درد هرروزهی حیوان و مشکل لاینحل چوپان است که همهی داروندارش این گلهی کوچک است؛ گلهای که اگر با گیاه کوهستان شکمش سیر نشود، باید علوفه برایش خریداری کرد و خریداری علوفه به دلیل گرانبودن آن یعنی ورشکستگی کامل چوپان و این مشکل همهی راهها را به روی چوپان بسته. خرید علوفه بهصرفه نیست و چوپان تا حال بیش از نیمی از گلهاش را فروخته و علوفه خریداری کرده. در یک حساب سرانگشتی با خود به این نتیجه رسیده که طولی نخواهد کشید که کل گله را باید برای خرید علوفه به فروش برساند و دست خالی، از اینجا مانده و از همهجا رانده به خاک سیاه بنشیند.
سرنوشت این چوپان در عین حالی که دریغ و شگفتی برمیانگیزاند و سرگذشتش یادآور رنج هموطنان و هرجومرج و بلبشویی است که طی این سالها علاوه بر مشکلات و مصائب بیسابقهای که در حوزهی آموزش عالی در کشورمان به وجود آورده، زندگی چوپانها در فرسنگها دور از مرکز شهر هم از گزندش در امان نبوده.
چوپانی که پزشکی خوانده
اسمش سیفالله و متولد ۱۳۵۲ خورشیدی است. قامت تکیده و چهرهی غمزدهاش حکایت از رنجی دارد که در عمر کوتاه خود متحمل شده. مجرد است و میگوید ابداً خیال ازدواج و اصولاً امکانات تشکیل خانواده را ندارد. از او میخواهیم از زندگی و سرنوشت خودش بگوید.
با متانتی در کلام تعریف میکند:
«همهی دوران کودکیام را با زندگی عشایری و چوپانی همراه خانواده در همینجایی که الان زندگی میکنم، گذراندم. نوجوان که بودم، پدرم مرا برای درسخواندن به کرمانشاه فرستاد. در کرمانشاه با هزارها مشکل دیپلم گرفتم و با استفاده از سهمیهی بسیج در سال ۱۳۷۲ در رشتهی پزشکی وارد دانشکدهی علوم پزشکی کرمانشاه شدم. پس از سهسالونیم تحصیل در دانشگاه و گذراندن شصتویک ترم درسی به دلایل واهی و به بهانهی اینکه مدارک بسیجیام مخدوش است، همراه چند نفر دیگر از دانشگاه اخراج شدیم. چندین سال برای بازگشت به دانشگاه و ادامهی تحصیل دوندگی کردم، ولی همهاش مرا به سر دواندند و نتیجهای حاصل نشد. در حالی که آنهایی که با من اخراج شده بودند، به دانشگاه برگشتند و تحصیلشان را ادامه دادند، ولی من چون کسی را نداشتم، نتوانستم به دانشگاه برگردم و تحصیلاتم را به اتمام برسانم. در طول چند سال دوندگی و این در و آن در زدن و عدم موفقیت، در حالی که از لحاظ روحی حسابی بههمریخته و خسته و ناامید بودم و شغلی هم پیدا نکردم، چارهای ندیدم جز اینکه به شغل ابا و اجدادیام برگردم و زندگی شبانی را از سر بگیرم. به همین خاطر خانهی کوچکی را که در شهر داشتیم، فروختم و با پولش حدود صد رأس میش مادر خریدم و به مأوای ابا و اجدادیام برگشتم. در طول هشت سال با هزاران رنج و زحمت توانستم تعداد گله را به هشتصد رأس میش مادر افزایش بدهم و در دلم آرزوی انداختن «چوب هزاره» را میکردم که ناگهان در طول این دوسال روزگارمان سیاه شد.
من خبر نداشتم در مملکتی زندگی میکنم که به دلیل اقتصاد بیمار رانتی و دلالی که در آن حکمفرماست، بعضیها یکشبه میلیاردر میشوند و در عوض صدها خانوار یکشبه به سقوط حضیض گرفتار میشوند. من نمیتوانستم بفهمم که چه سرنوشت شومی در کمین عشایر ایران و خود من به عنوان یک فرد با زندگی عشایری نشسته.
دل از قیلوقال شهر کنده بودم و داشتم با رنج و زحمت زندگیام را میکردم که ناگهان همهچیز در طول دو سال عوض شد. دو سال خشکسالی پیاپی، فقدان کمترین حمایتی از سوی دولت از قشر عشایر و دهها مشکل دیگر باعث شد که در طول این دو سال به طور کلی نابود شویم.
خشکسالی دو سال پشت سرهم باعث شد نتوانیم گلههایمان را چون سالهای قبل از گیاه مراتع سیر و از آب چشمهها سیراب کنیم. به دلیل نابودی پوشش گیاهی که خشکسالی و سوءمدیریت دولتی به وجود آورده، مدت دو سال است که ناچاریم برای دامهایمان علوفه و آب خریداری کنیم؛ علوفهای که هر روز قیمتش گران و گرانتر میشود. تا امروز که قیمت کاه به کیلویی ششهزار تومان و جو کیلویی دههزار تومان و یونجه بستهای پنجاههزار تومان رسیده و روزبهروز گران و گرانتر میشود. پس از ناعلاجی دام فروختم و کاه و جو و آب با تانکر برای زندهماندن دامهایم خریداری کردم. سیاستهای غلط و رانتی دولت در صادرات و واردات گوشت و علوفه از یکسو و عرضهی فراوان دام به دلیل گرانی و نبود علوفه که باعث شده دامدارها دامهایشان را بفروشند، از سوی دیگر باعث گلهریزان شد و کسی هم حاضر به خرید دام نبوده و نیست. در چنین شرایطی همگی میخواهند بفروشند و به این شکل ما قشر عشایر گرفتار شدیم و در این گرفتاری نابود شدیم و هیچ راه چارهای هم نداریم.»
او با حالتی بغضکرده ادامه میدهد: «من که نمیتوانم بگذارم این حیوانها که سالها پایشان زحمت کشیدهام و همهی امید و زندگیاماند جلوی چشمانم از گرسنگی و تشنگی تلف بشوند. به هر حال انسانیم و من به این حیوانها حس عاطفی خاصی دارم. مال به درک؛ وجدانم این اجازه را به من نمیدهد، و اِلا حقیقتاً با این اوضاع که پیش آمده، باید یلهشان میدادم توی کوه و جنگل تا همگی از گرسنگی و تشنگی تلف شوند و من هم از این رنج کشنده خلاص شوم. درماندهام و نمیدانم چه کار کنم.»
سیفالله را با درد و رنجهایش ترک میکنیم و سراغ دامدار دیگری میرویم.
سالی دهمیلیون جریمهی دیرکرد وام میدهم
او محمد نام دارد و در پاسخ سوالات ما از مشکلاتی که این روزها گریبان عشایر را گرفته، میگوید:
«سه سال پیش صدمیلیون تومان وام مضاربه گرفتم و برای پسر بزرگم که سالها بیکار مانده بود، تعدادی میش مادر خریدم، از قرار جفتی هفتمیلیون تومان. وام را سه سال است تمدید میکنم و هر سال فقط بابت جریمه دیرکردش دهمیلیون تومان به بانک پرداخت میکنم. در این اوضاع و احوال دامی را که سه سال پیش جفتی هفتمیلیون تومان خریداری کرد بودم، الان مجبورم به جفتی سهمیلیون تومان و آن هم به صورت نسیهی یکساله بفروشم. نمیدانم از این پس پسرم باید چه کار بکند.»
از او میپرسیم پیش از این آب آشامیدنی برای خودتان و دامهایتان را از کجا تأمین میکردید؟
در جواب میگوید:
«آب برای دامهایمان را از چشمهای که تا قبل از این دو سال خشکسالی آبش کفاف دامهایمان را میداد، تهیه میکردیم و برای خودمان از آب همین چشمه و از تانکرهای آبی که بخشداری برای عشایر میفرستاد، استفاده میکردیم.»
میپرسیم چرا بخشداری؟ مگر سازمان آب نباید برای شما لولهکشی کرده باشد؟
در جواب میگوید: «ما چون عشایر به حساب آمدهایم، مسئولیت قانونیمان با بخشداری است.»
سوال میکنیم مگر بخشداری الان هم آب را با تانکر برایتان نمیآورد؟
پاسخ میدهد: «نه دیگر؛ آخرین تانکر آبی که بخشداری فرستاده، حدود یک ماه پیش بود که آن هم فقط به دوــسه خانوار رسید و به ما نرسید.»
بخشدار چه میگوید؟ از طریق فردی که همراه ماست و از آشنایان بخشدار بخش فیروزآباد کرمانشاه از همانجا تلفنی با آقای شفیعیِ بخشدار که جوانی سیوچندساله است، تماس گرفته میشود و او در اینباره میگوید: «من تأکید کردهام که هر ده روز یک تانکر آب برای آن چند خانوار در «پشتاله» فرستاده شود. باشد؛ دوباره تأکید خواهم کرد.»
بیمهی دامها و عدم پاسخگویی بیمه به دامداران
نورخدا جمشیدی از عشایر ساکن منطقهی کوهستانی «گلژیران» است. مشکلات عشایر مشترک است. زمانی که دربارهی بیمهی دامهایشان از او سوال میکنیم، پاسخ میدهد:
«پارسال از طرف بیمه آمدند و با اخذ دوازدههزار تومان برای هر رأس دام گوشواره به گوش دامهایمان زدند و گفتند اگر از دامهایتان تلف شد، گوشش را با گوشواره برای ما بیاورید و خسارت بگیرید. متأسفانه گوشوارهها باعث شد گوش تعدادی از دامهایمان عفونت کند و بر اثر این عفونت تلف شدند. گوش و گوشوارهها را بردیم تحویل دادیم. دفعات بعد لاشهی مردار گوشوارهدار دام را بردیم تحویل دادیم، اما دریغ از جبران حتی ریالی خسارت بیمه. ما باید نزدیک صدوپنجاه کیلومتر را میرفتیم و برمیگشتیم و آنها با «امروز برو و فردا بیا» خستهمان کردند و سال تمام شد و جبران خساراتی ندیدیم.»
او میافزاید: «سهتا از پسرهایم از دست فقر و نداری سالهاست از خانه رفتهاند؛ یعنی در حقیقت از دست فقر فرار کردند و در شهر هم بیکارند و بیدرآمد. من ماندم با این پسر بزرگم که زن و بچه دارد و حدود هفتاد رأس میش مادر. همهی برههایمان را فروختیم و برایشان علوفه خریدیم و اکنون دیگر پولی برای خرید علوفه نداریم. حساب کردم، دیدم هر رأس دام روزانه چیزی نزدیک به بیستهزار تومان کاه و جو میخواهد و کسی هم خریدار دام نیست که آنها را بفروشیم.»
او دربارهی تأمین آب آشامیدنی برای خودشان و دامهایشان میگوید: «از آب چاهی که حدود سه کیلومتری با منزلمان فاصله دارد، استفاده میکنیم. آبش آلوده است یا نه، خبر نداریم.»
میپرسیم جهاد کشاورزی که مدعی است به عشایر علوفه با نرخ پایین میدهد، کمکی به شما نمیکند؟
در جواب میگوید: «چند سال پیش بعضی وقتها به اندازهای میدادند که آوردنش به خانه بهصرفه نبود و فاصلهی تحویل آن به قدری بود که حتی یکصدم مشکل دامدار را هم حل نمیکرد. الان هم که مدتی است به طور کلی قطع شده و دیگر خبری نیست.»
در بازگشتمان از میان عشایر در حالی که بغض سنگینی گلویمان را میفشارد، تمام راه را به عشایری فکر میکنیم که به چنین سرنوشت تیرهوتاری دچار شدهاند؛ عشایری که روزگاری با هزاران امید و آرزو زندگی پرطمطراقی داشتتد و اکنون به پایان خط زندگی رسیدهاند و همهی راهها به رویشان بسته است و مفلوک و شکستخورده کسی به دادشان نمیرسد. کوه و جنگل سوتوکور و خلوت افتاده و حتی صدای پرندهای به گوش نمیرسد؛ جنگلی که تا همین چند سال پیش طراوت و زیباییاش انسان را به وجد میآورد و زندگی در آن جریان داشت و دمی و آنی هیاهو دامدارها با هزارها رأس دام در آن قطع نمیشد؛ دامدارهایی که سالانه بخش بزرگی از گوشت و پشم و لبنیات ارگانیک و سالم کشور را تأمین میکردند، اکنون برای همیشه در حال محو شدنند
مگر عشایر به طور کلی چند خانوارند؟ آیا دولت نمیتواند با تزریق وام بلاعوض یا دادن سهمیهای این زحمتکشترین و فقیرترین قشر جامعه را که از هستی ساقط شدهاند، نجات بدهد و کمکشان کند تا از این برهه عبور کنند؟ آیا مسئولان با مشاهدهی اوضاع این عشایر وجدانشان به درد نمیآید؟
و در آخر چیزی غیر از بغضی در گلو و ناامیدی در دل از اوضاع کشور عاید نمیشود. لب فروبسته با دلی پردردتر از همیشه گویی کسی غمگنانه زمزمه میکند: خانه از پایبست ویران است.
منبع: هرانا