ژوزف هوسپیان؛ آن بدن تکه تکه شده، بدن پدرم بود/گفتگو از ماری محمدی
هایک هوسپیان مهر، متولد ۶ ژانویه ۱۹۴۵، کشیش ایرانی ارمنی تبار، اسقف کلیساهای جماعت ربانی ایران و فعال حقوق بشر در زمینه آزادی مذهب بود که به طور خاص برای لغو حکم اعدام و آزادی کشیش مهدی دیباج تمام قد تلاش کرد و سرانجام، نامش در لیست قتلهای زنجیرهای قرار گرفت. او مورخ ۱۹ ژانویه ۱۹۹۴، در ۴۹ سالگی، توسط وزارت اطلاعات ربوده و با وارد آمدن ۲۶ ضربه چاقو کشته شد. همسرش، تاکوش هوسپیان، سه پسرش به نامهای ژوزف، ژیلبرت و آندره و دخترش به نام ربکا یازده روز در بیخبری مطلق به سر برده و پیگیریهای بسیاری کرده بودند. پس از گذشت یازده روز، پیکر خونین وی در پزشکی قانونی توسط یکی از فرزندانش، به نام ژوزف شناسایی شد. ماهنامه خط صلح در این شماره به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد شهادت هایک هوسپیان مهر با ژوزف هوسپیان، پسر ارشد وی، به گفتگو نشسته است.
ژوزف هوسپیان متولد ۱۳۵۲ در ایران است. او به دنبال شهادت پدرش ترغیب شد تا فیلمهایی با محوریت پیامهای معنوی تولید کند. در سال ۱۹۹۶ برای تحصیل در کالج هنر گیلدفورد به انگلستان رفت. سپس، در سال ۲۰۰۰ به ایالات متحده مهاجرت کرد. در جایی میگوید: «با تشویق پدرم بود که توانستم هدف خود را برای به اشتراک گذاشتن پیام امید از طریق رسانه به انجام برسانم.» از جمله اقدامات وی تاسیس سازمان هوسپیان است که با هدف ادامه کار پدرش با به اشتراک گذاشتن انجیل با صدها هزار ایرانی از طریق رسانه فعالیت میکند. ژوزف هوسپیان که تولید و کارگردانی برنامههای مختلفی را در کارنامه خود دارد، مستندی تحت عنوان «فریادی از ایران» ساخته که در آن داستان شهادت پدرش را به تصویر کشیده است. این مستند که برنده جوایز متعددی شده است، به طور گسترده در امریکا پخش شده و در حال حاضر نسخه کامل آن بر روی سایت www.hovsepian.com و اپلیکیشن یوتیوب به طور رایگان قابل مشاهده است.
زمانی که پدرتان به قتل رسید، شما فقط یک جوان بیست ساله بودید و برای شناسایی وی که ۱۱ روز ناپدید شده بود، به پزشکی قانونی مراجعه کردید. از لحظه مواجه شدن با پیکر پدرتان که با بیست و شش ضربه چاقو مثله شده بود و مسئولیت سنگین اطلاع آن به خانوادهی منتظر و مضطربتان بگویید.
حقیقت این است که زمانی که به پزشکی قانونی مراجعه کردم نسبت به آن چه که قرار بود رخ بدهد، تقریبا بیاطلاع بودم. اگر بخواهیم چند ساعت از آن واقعه به عقب برگردیم، باید بگویم وضعیت و شرایط من و خانوادهام طوری بود که انتظار داشتیم پدرم همچنان زنده باشد و فقط جایی مثلا در دفتر وزارت اطلاعات در حال بازجویی شدن و یا محبوس باشد. شهادت و یا کشته شدن ایشان به هیچ عنوان به ذهن ما خطور نکرده بود. این موضوع شاید ارتباط داشت با طرز فکر کلیسای ایران در آن زمان و ایمانی که در نتیجه آن باور داشتیم که خداوند از خادمین و فرزندان خود مراقبت میکند و نمیگذارد مویی از سرشان کم بشود. در واقع، میتوانم بگویم این باور خود من هم بود و حتی به ذهنم خطور نمیکرد که حکومت بتواند با ناظر کلیساهای پروتستان ایران اصلا شوخی بکند! بنابراین، با توجه به چنین ذهنیتی، تصمیم گرفتم به تنهایی به پزشکی قانونی بروم و به خانوادهام آرامش خاطر دادم که این فقط یک حرکت فرمالیته است؛ فقط دعوتی است که از ما شده که برویم و عکسهایی را ببینیم و شناسایی کنیم و بدانیم این جا هم خبری نیست. سرانجام، به تنهایی سوار موتور خود شدم و به پزشکی قانونی رفتم. وقتی وارد شدم به نظر میآمد که دو مامور آگاهی که آن جا بودند، میخواستند مرا برای چیزی که قرار بود به زودی با آن روبهرو شوم، آماده کنند. اما جالب است بدانید حتی در آن لحظه هم با افتخار به آنها جواب بسیار دندان شکنی دادم و گفتم پدرم با وفاداری تمام خدا را خدمت کرده است من میدانم که خداوند هم از او نگهداری و محافظت میکند. چند دقیقه بعد از آن بود که عکسها را یکی پس از دیگری دیدیم اما هیچ کدام پدرم نبود. اما در نهایت، با صحنهای روبهرو شدم که در آن چهره خون آلود پدرم، مخصوصا در ناحیه سینه، شکم، شانه و حتی دستهایش که تماما چاقو خورده و زخمی و حتی بعضی قسمتها کنده شده بود. مسلما هنگامی که شخصی با ذهنیتی که پیشتر توضیح دادم، با چنین صحنهای مواجه میشود شوک شدیدی به او وارد میشود. این صحنهها و وقایعی که راجع به آنها صحبت میکنم اگر چه بیست و هشت سال از وقوع آنها گذشته ولی همچنان برای من خیلی تازه است. در آن لحظات یادم هست به هیچ عنوان گریه نکردم چون آن قدر شوکه شده بودم که اصلا به فکر گریه یا سوگواری نبودم. مثل شخصی گیج به خیابان آمدم. حتی نمیتوانستم راه بروم چه برسد به آن که بخواهم سوار موتورم شوم و به خانه برگردم. آن دو مامور آگاهی به من پیشنهاد دادند و گفتند اگر میخواهی شما را برسانیم کجا میخواهی بروی. من هم سوار ماشین آنها شدم. دنیای من انگار تمام شده بود. همه چیز برایم سیاه شده بود. به این فکر میکردم که چطور میتوانم این خبر را به خانوادهام بگویم. این کار آن قدر سخت بود که احساس کردم نمیتوانم آن را انجام دهم و باید به منزل عمویم، ادوارد، بروم و به ایشان اطلاع دهم. وقتی به منزل عمویم رسیدم و زنگ زدم، ایشان از صدای بغض آلود و گرفتگی گلویم متوجه شد جریان چه هست. پس از آن، به برادر لئون و برادر وارتان زنگ زدند. چند تن از کشیشان هم آمدند. ولی خود من آن قدر در شوک بودم که کم کم شک و تردیدی به ذهنم آمد که نکند آن عکس و چهرهای را که دیدهام پدرم نبوده و یا عمدا عکس را تغییر دادهاند تا کسی دیگر را که شبیه به پدرم است، به عنوان پدرم به ما معرفی کنند. این افکار کم کم وارد ذهنم شد و وقتی عمویم، ادوارد، از من میپرسید مطمئن هستی تصاویر متعلق به پدرت بودهاند؟ کم کم شروع کردم به شک کردن و گفتم نمیدانم شاید هم اشتباه کرده باشم. با عزیزان سوار ماشین شدیم. یادم هست برادر وارتان وارد خط ویژه شده بود و در خط اتوبوس به سرعت حرکت میکرد. به یک اداره دیگر که آن جا پرونده پدرم را نگه داشته بودند، میرفتیم تا در آن جا بتوانیم دست کم عکسهایی را در پرونده ببینیم. وقتی به آن جا رفتیم عکسهایی را در آن پرونده دیدیم. دیگر همه مطمئن بودند که این بدن تکه تکه شده، بدن پدر من است. بعد از این که عمویم هم توانست چهره پدرم را، یعنی برادر تنیاش را، تشخیص دهد، دیگر زمانش رسیده بود که همگی با هم برویم و این خبر تکان دهنده را به خانواده من برسانیم. وقتی وارد کوچه شدیم من زنگ خانه را زدم. آن جا مادرم از صدایم متوجه شد که خبر چندان خوش حال کنندهای در راه نیست. وقتی از پلهها بالا رفتیم دیگر در آن جا تمام اعضای خانواده از چهرههای ما متوجه شدند که جریان از چه قرار است. بنابراین، خیلی نیازی به توضیح نبود.
رنجی که فعالان بدلیل فعالیتهای خود بواسطه فشارهای مستقیم حکومت متحمل میشوند، موضوع غالب نوشتهجات و تولیدات رسانهای است و کمتر آزارها و سختیهایی که به اعضای خانواده تحمیل میشود، توجه میشود. روزها و سالهای اولیه پس از کشته شدن پدرتان و دیدن پیکر خونین وی بدون آمادگی قبلی چطور گذشت؟
سوال جالبی است. من فکر میکنم این سوال کمتر از ما پرسیده شده و شاید حتی خود ما هم این سوال را کمتر از خودمان پرسیدهایم. چون معمولا در شرایطی که چیزی را از دست میدهیم، به طور ناخودآگاه همه ما به نوعی سعی میکنیم آن کمبود و خلا را برطرف کنیم تا زندگی بتواند رو به جلو حرکت کند. همه ما در کنار مسئولیتهایی که خودمان داریم، حالا در شرایط جدید باید مسئولیتهای جدید را هم بر عهده بگیریم. پس، شاید دیگر آن قدر وقت برای این که هر شخص بخواهد به زندگی خودش به طورعمیق نگاه بکند و ببیند چطور چنین واقعهای میتواند اثر شدیدی را در زندگیاش قرار بگذارد، کمتر باشد.
به نظرم میان خانواده ما و خیلی از خانوادههای دیگر شهدا و افرادی که به نوعی جفا دیدهاند و یا چنین تجربههای دراماتیکی را در زندگیشان چشیدهاند، یک وجه مشترک وجود دارد و آن هم این است که این اتفاقات، وقایع و تجربیات را نمیشود فراموش کرد. شاید به همین خاطر است که حتی بعد از بیست و هشت سال، هر زمان در مورد بعضی از این خاطرات صحبت میکنم گویی راجع به دیروز صحبت میکنم. من فکر میکنم بسیاری از چیزهایی را که از دست میدهیم به صورت اتوماتیکوار سعی میکنیم آنها را آن قدر به خودمان نزدیک نگاه داریم که فراموش نشوند تا حداقل خاطرات را از دست ندهیم. چنین واقعه شوکه کنندهای هم مستثنی نیست.
تاثیری که این شوک در روزهای اول به من وارد کرد خیلی شدید بود. بعضی وقتها در خوابهایم حتی فریاد میزدم و قاتلین را میدیدم… مانند انفجاری بود که کم کم موجهایش به شما میرسد و شما آنها را احساس میکنید. در چند روز بعدی، حتی وضعیت فیزیکیام بسیار اسفناک شد. صادقانه بگویم، زمانی رسید که این مسئله آن قدر من را اذیت میکرد که میخواستم هر طور شده آن را فراموش کنم و حتی اگر کسی هم راجع به آن صحبت میکرد ترجیح میدادم مسیرم را تغییر دهم. نمیخواستم برایم مرور بشود.
اما از طرف دیگر، یادم میآید از همان روز اول خادمین، دوستان و اعضای کلیسا که به منزل ما میآمدند همه به نوعی کمک میکردند. پس من فکر میکنم شاید در کیس ما این قسمت کمی متفاوت باشد که همیشه افرادی در کنار ما بودند، ما را حمایت میکردند و از هر لحاظ به ما تسلی میدادند. این موضوع در مرحله شفای جسم و روح ما نقش بسیار بزرگی را ایفا کرد. میدانم افرادی امروز چنین تجربهای را دارند ولی هیچ کس هم اطرافشان نیست و باید به تنهایی و بدون حضور یک شخص در کنارشان و فقط با کمک خداوند این مسیر را ادامه بدهند.
فکر میکنم چیزی که شاید خیلی به پذیرش این مسئله کمک کرد و تا حدی به من آرامش داد این حقیقت بود که مسیری را که پدرم رفت، مسیری بود که با تصمیم خودش انتخاب کرده بود. به ایشان گفته بودند که زندگیات در خطر است. بعضیهای دیگر گفته بودند این بازی که با حکومت میکنی بازی خطرناکی است. یا چرا از کشور خارج نمیشوی. توصیههای بسیاری از این دست به ایشان میکردند. ولیکن ماموریت پدرم برایش خیلی واضح بود. پس، باور و پذیرش این حقیقت که مسیر و فعالیتهای پدرم، آگاهانه و انتخابی بوده و نه تحمیلی و بهایی که پرداخت کرده چیزی نبود که باعث غافلگیریاش شده و دور از انتظارش باشد، باعث شد که علی رغم وجود مسائل ناراحت کنندهای از جمله صحنههای بدن خون آلود ایشان که بسیارهم برای من سخت است، نه تنها وقایع را بپذیرم بلکه به قسمتی از داستان زندگی من تبدیل شوند. بسیار سخت است اما تجربهای است که به من کمک میکند افراد دیگر را آن طور که هستند و با دردهایی که دارند، بتوانم بهتر بفهمم و با آنها ارتباط برقرار کنم و آنها هم با من. مسلما بعد از این اتفاق، دیگر آن ژوزفی نبودم که فقط به دنبال توپ فوتبال میدوید و زندگی همیشه برایش خوش و شیرین بود. من به این نتیجه رسیدم که هر قدر بیشتر واقع بینانه به این مسئله نگاه کنم خودم هم میتوانم قویتر باشم. بهتر است افراد در هر صورت حقیقت را بپذیرند و بتوانند در مقابل آن بایستند تا این که ساز و کار فرار از واقعیت را حتی با دیدن هر فیلم یا هر صحنهای که به نوعی یادآور یک حقیقت تلخ است، در پیش بگیرند. خدا را شکر؛ فکر میکنم بعد از بیست و هشت سال تقریبا در آن مسیری هستم که هر قدر هم سخت باشد بتوانم آن را به عنوان جزئی از داستان و تجربه زندگیام قبول بکنم.
با توجه با اینکه شما پسر ارشد خانواده هستید، پس از قتل پدرتان مسئولیتهایی بر دوش شما قرار گرفت؛ دست کم حمایت عاطفیِ دو برادر جوانتر. این وضعیت چقدر برای شما سخت بود؟
درست است. مسلما از همان روزهای اول در کنار شهادت پدرم و دوری از ایشان، شاید یکی از بزرگترین نگرانیهای من این بود که چطور برادر کوچکم که ده ساله بود، بزرگ خواهد شد یا از لحاظ مالی چطور میتوانیم زندگی را همچنان به جلو ببریم. همه اینها مسائلی واقعی و پیش رویمان بودند که چه میخواستم و چه نمیخواستم بایستی با آنها مواجه میشدم، دست به اقدام میزدم، خودم را تا حدی تغییر میدادم و حاضر میشدم مسئولیتهای بزرگتری را بر عهده بگیرم. این طور هم شد. امروز افرادی من را میبینند و میگویند هیچ فکر نمیکردیم آن ژوزفی که در نوجوانی میشناختیم، این ژوزفی بشود که امروز میبینیم. موضوعی که خیلی کمک کرد تا این بار روی شانههایمان آن قدر سنگینی نکند که ما را به زمین بزند این بود که بسیاری از افراد دیگر در این مسیر کمک کردند و همراه ما بودند. بسیاری از برادران برای من نقش برادر بزرگتر و یا پدر را داشتند؛ و همچنین برای برادران، خواهرم و مادرم. ما در خانوادهی بدن مسیح برادران و خواهران زیادی داشتیم. این کمک و آرامش خاطر بزرگی بود؛ خصوصا برای من که در یک سال بعد از شهادت پدرم همچنان به سربازی میرفتم. آن قدر برای من راحت نبود که در خانه باشم چون متاسفانه تجربه سربازی را هم برای من تلختر کردند و من را از کرج به جاده چالوس فرستادند. پس، وضعیتم طوری نبود که بتوانم همیشه در کنار خانواده باشم. آن موقع اصلا موبایل هم نبود که امکان تماس دائم داشته باشم. ولی با تمام آن شرایط کلیسا هیچ موقع ما را تنها نگذاشت. امید من این است افرادی که این داستان و مصاحبه را میخوانند بدانند حرفها، دوستیها، نشستها، تشویقها، جویا بودن احوال یکدیگر، افرادی که در شرایط سختی هستند، چقدر نقش عمیق و تاثیر بلند مدتی دارد.
غیر از سختی کنار آمدن با ضربههای عاطفی و روحی ناشی از قتل پدرتان، آیا مسائل دیگری هم در ارتباط با از دست دادن ایشان وجود داشت که باعث تشدید غم و ناراحتی شما شده باشد؟
مورد خاصی نبود که باعث تشدید غم ما بشود ولی قطعا تجربیات جدیدی در نتیجهی شهادت پدرم وجود داشت که ما با آنها مواجه بودیم که بزرگترین آن موضوع تنفر و بخشش بود؛ تنفر از قاتلین و سیستمی که پدرم را به صورت فجیعی کشته بودند و میخواستند تقصیر را هم بر گردن افراد دیگری بیندازند. در صورتی که تمامی مدارک اثبات میکردند که عامل قتل پدرم حکومت بوده است. تنفر از دشمن آن قدر قلب ما را فرا گرفته بود که میتوانست خود ما را به تدریج بیمار کند و ما میدانستیم این چیزی نیست که خداوند از ما میخواهد. در طی سالهای پیش از شهادت پدرم، در موعظهها و کلام خدا خوانده بودیم و میدانستیم که خداوند قوت بخشش را به ما میدهد. پس در آن زمان بایستی این موعظهها را کمی بیشتر در زندگیهای خودمان اجرا میکردیم. صحبت کردن راجع به بخشیدن افراد، گذشتن و فراموش کردن دشوار است ولی در طی آن چند ماه پس از شهادت پدرم روی زانوها با اشکها این موضوع را به حضور خداوند بردیم و خداوند از طریق روح القدس به ما کمک کرد تا دشمنان را ببخشیم. البته باید متذکر شوم بخشش الزاما به معنای فراموش کردن و یا توجیه کردن تقصیر و اشتباهات و کارهای شرورانه دیگران نیست. به هر روی، بخشش توانست قلب ما را باز کند که از این قلب برای دوست داشتن استفاده کنیم و نه برای تنفر؛ برای محبت کردن و نه برای افکار بد و لعنت فرستادن. همان طور که گفتم در طی این دوران حتی در محل سربازی با من بدرفتاریهایی شد و عوامل وزارت اطلاعات اگر چه میدانستند که من به عنوان پسر ارشد خانواده مهم است که به خانه نزدیکتر باشم ولی متاسفانه تعمدا ناحیه خدمتی من را تغییر دادند و از خانه به ناحیه دورتری فرستادند که چند ساعت در جادههای چالوس نگهبانی بدهم. منی که راننده یک تیمسار بودم و هر روز بعد از ظهر در خانه بودم، ناگهان هم رانندگی از من گرفته شد و هم برای پستهای طولانی مدت، روز و شب در کوههای جاده چالوس با یک سلاح گماشته شدم.
امروز که به عقب نگاه میکنم میبینم که درست است که دوران خیلی سختی بوده ولی اگر به این دوران به عنوان یک کلاس و دوره آموزشی نگاه کنم که در آن حاضر بودهام تا درسهایی را یاد بگیرم، فکر میکنم توانستهام درسهایی را از آن دریافت کرده و در زندگیام استفاده کنم.
ممکن است تصور عموم بر این باشد که با گذشت سالیان طولانی از تجربههای مشابه تا حد زیادی دردها التیام یافته و حتی فراموش شوند. شما با گذشت بیست و هشت سال از قتل فجیع پدرتان در این مورد چه نظری دارید؟ چه در ذهن و قلب و خلوتتان میگذرد؟
خب گذشت زمان به التیام بخشیدن به دردها کمک میکند و در عین حال شخص راه حلهای بیشتری برای روبهرو شدن با شرایط جدید پیدا میکند و به آنها عادت میکند. ولی من فکر میکنم همه ما انسانها به صورت ناخودآگاه معمولا واکنشی را که از خود نشان میدهیم در مورد خود شخصی است که اتفاقی برایش افتاده است. برای مثال اگر شخصی بیمار و در بیمارستان است تمام توجهات بر روی آن شخص متمرکز است؛ حتی اگر برای ساعتها و یا روزها بیهوش باشد و در کما به سر ببرد. اغلب اوقات متاسفانه ما فراموش میکنیم افرادی که کنار آن بیمار هستند و شبانه روز از او مراقبت میکنند، بیخوابیهای زیادی را متحمل میشوند، انتظار میکشند تا آن شخص بیدار شود، همچنان باید در قسمتهای مختلف زندگی به او رسیدگی کنند و زندگی را بچرخانند. ولی این افراد کمتر مورد توجه قرار میگیرند.
افراد جفا دیده و یا شهدای کلیسای ایران در هر صورت قهرمان هستند. این افراد بالاترین بها را که جانشان است در راه خداوند هدیه داده و عنوان شهادت را نصیب خودشان کردند؛ افتخاری که در نظر خداوند غیر قابل قیاس است. وقتی این افراد به آسمان میروند، اعضای خانواده آنها همچنان روی زمین به زندگی ادامه میدهند، همچنان باید هر روز با غیبت آن شخص روبهرو باشند و باید زندگی را رو به جلو حرکت دهند. شخصا همیشه مایل بودهام واقع گرایانه به مسائل نگاه کنم تا شعارگونه. حقیقت این است که خداوند در تمام این سالها به ما برکت مضاعف و قوت داده تا بتوانیم در غیاب پدرم جلو برویم. ولی در عین حال، این بدان معنا نیست که من جای خالی پدرم را حس نمیکنم؛ در تولد بچههایم، در روز عروسی خودم، مواقعی که نیاز است مادرم را برای دکتر، خرید یا کارهای شخصیاش که برای انجام آنها احتیاج به کمک دارد، با ایشان باشم، و حتی گاهی اوقات شاید حین انجام کارهای خیلی کوچکی از قبیل گذاشتن تزیینات کریسمس، رفتن بالای پشت بام، درست کردن وسایلی که در خانه خراب میشوند، تعمیر خانه و بسیاری دیگر از کارهای کوچک و بزرگ. مسلما مطرح کردن اینها به هیچ عنوان به معنای شکوه و شکایت از این موضوع نیست چون همان طور که گفتم افتخار میکنم به داشتن پدری که این جرات را داشت که تا پای جانش پیش برود؛ برای اعتقاداتش، برای آزادی مذهب و همین طور برای حمایت از افراد جفا دیده مثل کشیش مهدی دیباج که به طور خاص برای آزادی از زندان و عدم اجرای حکم اعدامش ایستاد و تلاش کرد. پس موضوع به هیچ عنوان شکایت یا تلخی نیست، بلکه گفتن اینها به ما کمک کند که مسائل را آن طور که هستند ببینیم و سعی کنیم در بهبودی آن و التیام بخشیدن به آن کاری کنیم. امروز برای من باعث افتخار است که بتوانم در غیاب پدرم نقش پررنگتری در زندگی مادرم، برادرانم و خواهرم داشته باشم.
از یک سو، شخصی مثل پدرم شهید شد که روزی هم ایشان را در ملکوت خواهیم دید و باز با یکدیگر متحد خواهیم شد. از سویی دیگر، شخصی مثل مادرم که همچنان در قید حیات است و بیست و هشت سال بدون پدرم زندگی کرده است، روحیه خوب را همیشه در منزل حفظ کرده، همیشه شکرگزار بوده و هیچ موقع غرولند، تلخی، خشونت و یا بدی را به ما منتقل نکرده است. با توجه به چنین شخصیتی، او را هم شخص بسیار ارزشمندی میبینم. من به مادرم میگویم شما شهید زنده هستید. پدرم به افتخار شهادت رسید ولی شما افتخار شاهد زنده بودن را دارید. ایشان بزرگترین بها را پرداخت کردند. افرادی که این مصاحبه را میخوانند شاید هیچ موقع نتوانند آن طور که باید و شاید درک بکنند که دوری از یک شخص چقدر سخت است. شاید خیلی از ایمانداران هم امروز با سرودها و موعظههای پدرم خوش حال باشند و یک جمله تشویق آمیز بگویند. سپس، از این موضوع گذر کنند. ولی حقیقت این است که با یک جمله مسئله حل نمیشود. مادرم یک زندگی را روبهروی خود داشت. برای من مایه افتخار است که هم مادر من و هم همسران دیگر شهدا ایستادند. آنها شهادت را به نوع دیگری تجربه کردند و برای ما از خودشان الگوهایی باقی گذاشتند. من روی این مورد کمی تاکید کردم چون فکر میکنم نکتهای است که بعضی اوقات شاید در نقطه کور ما قرار دارد و ممکن است حتی خود من هم اگر چنین تجربهای را نمیداشتم، هیچ موقع نمیتوانستم افراد دیگر را درک کنم و خیلی راحت از این مسائل میگذشتم.
در پایان باید بگویم در زندگی همه ما، چه بخواهیم و چه نخواهیم، بالا و پایینها و تجربیاتی بیمانند وجود دارد. شاید خیلی از ما کنترلی روی وقوع وقایع نداشته باشیم ولی توان کنترل چگونگی مقابله با شرایط را داریم. این هدیهای است که تک تک ما از آن برخورداریم. البته سوال بزرگتر و مهمتر این است که ما با این هدیه چه میکنیم؛ آیا مثل بعضی افراد که هنگامی که یک نفر را از دست میدهند، خودشان هم آن قدر میشکنند که یا دست به خودکشی میزنند یا دچار مشکلات روحی و روانی بسیار جدی و شدیدی میشوند یا آن قدر تلخ میشوند که هیچ کس مایل نیست در کنارشان باشد، با مسئله مواجه میشویم و یا همچون دیگرانی که شرایط را برمیگردانند و از آن یک مدل زیبا تحویل جامعه میدهند. پدر من و سایرکشیشان در کلیسای ایران که به صورت فجیعی کشته یا اعدام شدند مثل کشیش سودمند، کشیش میکائیلیان، کشیش روان بخش، خادم قربان تورانی، کشیش دیباج؛ الگوهایی هستند که ما میتوانیم به آنها نگاه کنیم. آنها، همچنین، برای ما قوت هستند که اگر خدای نکرده ما هم از شرایط سختی عبور میکنیم، خودمان را گم نکنیم و بدانیم که خداوند قوت مضاعفش را به ما میدهد؛ اگر در یک خانواده مسیحی [منظور جمع ایمانداران مسیحی] قرار داریم و با دوستان و جامعه و کلیسای مسیح در تماس هستیم، خداوند قوتش را از طریق بدن مسیح به ما میدهد که بتوانیم به جلو برویم.
این سوالات بسیار حساس انگشت روی نقاط خیلی حساس زندگی من گذاشتند؛ سوالات حساسی که شاید در مورد پاسخ بعضی ازآنها همچنان هر روزه فکر میکنم و سعی میکنم از زوایای مختلف به آنها نگاه کنم؛ حتی امروز بعد از بیست و هشت سال دوری از پدرم، بعد از این همه دلتنگی و احساساتی که نمیتوانم آنها را انکار کنم و نباید هم انکار کنم.
منبع: هرانا