شهادتنامه «مریم جلیلی» شهروند مسیحی از زندگی و زندان اوین تا مهاجرت به آمریکا
«مریم جلیلی» شهروند مسیحی، طی مصاحبهای درباره زندگی خود و حبسش در زندان اوین و مهاجرتش به آمریکا شهادت داد.
مریم جلیلی متولد ۱۳۴۳ طی مصاحبهای با سازمان «ماده ۱۸» و تائید آن در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ توسط وی، شهادت زندگی خود را و زمانی که در زندان اوین محبوس بوده بیان میکند. شهادت او درباره دردهایی که قبل از ایمان به عیسی مسیح متحمل بوده و شرایطی که در زندان داشته که در پی آن با افراد زیادی از جمله افراد بهائی، وکلا و افراد سیاسی که همبند وی بودند درباره عیسی مسیح و ایمانش صحبت کرده، میباشد.
مصاحبه مذکور که توسط سازمان «ماده ۱۸» تهیه شده، در زیر آورده شده است:
«من مریم متولد ۱۳۴۳ در شهر نیشابور هستم. نام من مریم است و در سال ۱۳۴۳ در شهر نیشابور به دنیا آمدم. چهار خواهر و دو برادر داشتم. پدرم نظامی بود و به همین دلیل در تربیت فرزندانش به شدت سختگیری میکرد. منزل ما شبیه پادگان بود. من میخواستم از فضای خانه دور شوم به همین دلیل تصمیم گرفتم با اولین خواستگار ازدواج کنم. در سن ۱۳ سالگی با یکی از بستگان مادرم ازدواج کردم و پسر اولم وقتی ۱۵ ساله بودم به دنیا آمد. هفده ساله بودم که پسرم به طور ناگهانی مبتلا به مننژیت شد و این بیماری منجر به فوت او شد. این اتفاق برایم بسیار دردناک بود. نمیتوانستم چرایی تولد و فوت فرزندم را درک کنم. سوالات زیادی فکرم را درگیر خود کرده بود. در خلوت از خدا سوال میکردم: «تو که میدونستی پسرم قراره بمیره، پس چرا اصلاً اونو به ما دادی که بخواهی بگیریش؟» چند سال بعد، در ۲۱ سالگی دوباره بچه دار شدم و پسر دومم به دنیا آمد.
وقتی ۳۸ ساله بودم فرزانه یکی از خواهرانم که در آن زمان ۲۶ ساله بود و دختر سه سالهای به نام هستی داشت، به همراه همسر و دخترش از یک سفر تفریحی به سمت شهر نیشابور برمیگشتند تا خودشان را به مراسم عروسی خواهر و برادرم که مراسمشان در یک شب برگزار میشد، برسانند. نزدیک نیشابور تصادف بدی کردند که منجر به فوت خواهرم شد.
فوت فرزانه برایم دومین ضربهی مهلک بود. در غسالخانه با ضجه و گریه به خدا گفتم: «چرا فرزانه در این سن و سال فوت کرد؟ تکلیف دختر سه سالهاش چه خواهد شد؟». مدتها سوالات زیادی درباره عدالت و حکمت خدا در ذهنم بود و چون جوابی برای آنها نداشتم مرا آزار میدادند. بسیار مشوش و ناآرام بودم. در محافل و جلسات اسلامی زیادی شرکت میکردم اما تسلی نمیگرفتم.
کتاب «چهار اثر از فلورانس اسکاول شین» را خواندم و اشاراتی که به کتاب مقدس میکرد برایم جالب بود. یکی از بستگانم در رشتهی ادبیات انگلیسی در دانشگاه تحصیل میکرد. متوجه شدم بخشی از درسهای آنها بررسی کتاب مقدس به زبان انگلیسی است. کنجکاو شدم و در پنجم ماه رمضان سال ۱۳۸۳، در مورد مسیحیت و کتاب مقدس از او سوالاتی کردم. او این قسمت از کتاب انجیل را برایم خواند: «بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید.» (متی ۲۸:۱۱) وقتی این آیه را شنیدم قلبم آرامی گرفت. گویی آنچه را سالها به دنبالش بودم یافتهام.
از نیشابور به کلیسای جماعت ربانی تهران رفتم و از کتابفروشی کلیسا یک کتاب مقدس فارسی خریدم. با اشتیاق بسیار کتاب مقدس را خواندم و پاسخ سوالاتی را که سالها در ذهنم بود درمییافتم. چند بار دیگر به کتابفروشی کلیسای جماعت ربانی در تهران رفتم و کتاب مقدس و کتابهای مسیحی دیگری را تهیه کردم. به همراه عروسم نجمه به مدت ۸ ماه به طور همزمان کتاب مقدس را مطالعه کردیم.
پدرم عضو هیئت امنای مسجد و مهدیهی شهر بود. مادرم حاجیه خانمی بود که به طور مرتب سفرهای زیارتی میکرد و در منزل جلسات روضه خوانی برپا میکرد. در این میان من هم مسیحی شدم. به تدریج در مورد مسیحیت با مادرم، خواهرانم، برادرانم، پسرم و عروسم صحبت کردم و در مجموع ۱۹ نفر در خانوادهی ما مسیحی شدند.
یکی از بستگانم پیش از ما مسیحی شده بود. یک سال قبل از اینکه با ما در مورد مسیحیت صحبت کند، توسط وزارت اطلاعات دستگیر شده بود. اگر چه وزارت اطلاعات او را تحت نظر داشت، اما با رعایت احتیاط به منزل ما میآمد تا به ما در مورد باورهای مسیحی بیشتر یاد دهد. ما روزهای جمعه جلسه عبادت کلیسای خانگی داشتیم.
من فروشگاه پوشاک زنانه داشتم و اغلب از صبح تا شب بیرون از منزل کار میکردم. اما تصمیم گرفته بودم چند روزی برای دعا و روزه شخصی در منزل بمانم. در آن روزها منزلمان را هم برای فروش گذاشته بودیم. یک روز صبح، حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ صبح زنگ منزل ما به صدا درآمد. آیفون را جواب دادم. پسرم از پشت در گفت: «مامان اومدن!» تصور کردم مشتری از بنگاه املاک آمده است. با خیال راحت گفتم: «بذار لباس بپوشم.» پسرم با صدایی پر اضطراب دوباره گفت: «مامان دارم میگم که اومدن! اومدن شما رو ببرن.» با باز شدن در پنج مامور لباس شخصی مرد وارد منزل شدند. هیچ مامور زنی همراه آنها نبود. وقتی وارد شدند تازه متوجه شدم که ماموران وزارت اطلاعات هستند.
آمادگی و اطلاعات زیادی برای رو به رو شدن با ماموران امنیتی نداشتم، به همین دلیل نمیدانستم که باید از آنها بخواهم مجوزی برای تفتیش منزل یا دستگیری نشان دهند، آنها هم هیچ مجوزی را نشان ندادند و به مدت دو ساعت تمام منزل را بازرسی کردند. آنها حتی سطل برنج و تمام کشوهای فریزر را هم گشتند. از نوع تفتیش آنها در عجب بودم. یک سری کتابهای اسلامی را دیگر نمیخواندم در زیرزمین خانه گذاشته بودم. مامورها با دیدن کتابها بسیار عصبانی شدند و گفتند: «چرا این کتابها رو اینجا گذاشتی، تو با این کارت به مقدسات اسلامی بیاحترامی کردی.»
آنها بعد از تفتیش کامل منزل، از من خواستند که با تلفن منزل با همسرم تماس بگیرم و از او بخواهم که به خانه بیاید. بعد از اینکه به خانه رسید، به هر دو ما دستبند زدند و با خود بردند. به من دستبند پلاستیکی بسیار محکمی زدند. من را به داخل ماشین بردند و از من خواستند سرم را به سمت پایین ببرم، نمیدانستم ما را به کجا میبرند.
با رسیدن به محل بازداشتگاه، من را به داخل سلول انفرادی بردند. سلول بسیار کوچک و شبیه قفس بود ولی دیوارهای بین سلولها تا به سقف نمیرسید. به همین دلیل اول صدای عروسم نجمه و بعد صدای الهه را شنیدم که سرود پرستشی میخواند، نگهبان با پرخاش دستور داد که ساکت شود. به این ترتیب بود که از بازداشت شدن بقیه دوستان مسیحیام آگاه شدم.
حدود نیمه شب من را به دفتر معاون دادستان بردند که جانباز جنگ ایران و عراق بود. به من گفت: «من خانوادهی شما رو میشناسم و میدونم شما از چه عقبهای هستید. فقط میخوام بدونم که چی شد اسلام رو گذاشتی کنار و مسیحی شدی؟» در حالی که اشک میریختم و از محبت خدا صحبت کردم، به او گفتم: «این اشکها از سر ضعف نیست یا اینکه بخوام من رو آزاد کنید. ولی وقتی از خدا صحبت میکنم بیاختیار اشکهام جاری میشه.» در پاسخ گفت: «میفهمم.» به تاکید به او گفتم: «ایمانم قلبی هست و حتی اگر منو تحت فشار هم بگذارید نمیتونید ایمانم رو از من بگیرید. اگر بمیرم هم که پیش خداوندم خواهم رفت.» در این دیدار خیلی با ادب و احترام با من برخورد کرد.
ساعت یک بامداد، ما را با وَن به زندان وکیلآباد مشهد اعزام کردند. وارد ون که شدیم مجتبی برادر الهه را هم دیدم که بازداشت شده بود. بعدها متوجه شدم عملیات ماموران وزارت اطلاعات در پنج مرحله بود. اول عروسم را از منزل پدریاش دستگیر کرده بودند، بعد به منزل مجتبی رفته بودند و او را همراه خواهرش الهه دستگیر کردند. سپس به منزل ما آمده بودند. در مجموع ماموران پنج نفر را در چهار نقطه مختلف دستگیر کردند.
شخصیت ترسویی داشتم، اما خدا در آن شرایط به من قوت تحمل داده بود. از بانک وام گرفته بودم تا مغازه را راه اندازی کنم. نمیدانستم چه مدت قرار است در بازداشت باشم و بیشتر نگران تعهدات و چکهایم بودم. اما وقتی در سلول بودم دعا میکردم و سرود میخواندم.
شب قبل از دستگیری، پسر و عروسم منزل ما مهمان بودند. بازجو تمام صحبتهایی را که با هم داشتیم برایم بازگفت و من متوجه شدم که صحبتهای ما را در منزل شنود میکردند. آنها سوالات زیادی پرسیدند به طور مثال: «چه کسی به تو بشارت داد و برای اولین بار در مورد مسیحیت با تو صحبت کرد؟ آیا با کشورهای خارجی در ارتباط هستی؟» صادقانه به آنها گفتم که کسی به من بشارت نداده است. من در پیِ خدا بودم، فریب کسی را هم نخوردهام. حاشا از خدایی که بر سر سجادهی نماز از او هدایت بخواهم و او مرا فریب دهد.
بازجوها اصرار داشتند که «تو مسیحی صهیونیستی تبشیری هستی. تو از دولت اسرائیل و آمریکا پول میگیری.» اتهامات بی پایه و اساس زیادی به من وارد کردند. چنان با قطعیت اتهام میزدند که بعد از آزادی متوجه شدم حتی برادرم اتهامات آنها علیه من را باور کرده بود که من بابت کسانی که با آنها در مورد مسیحیت صحبت کردهام از دولت آمریکا پول دریافت کردهام. من اصلا معنی تبشیر را نمیدانستم و گفتم که من به کسی بشارت ندادم. بازجو پاسخ میداد: «تو با خانوادهات در مورد مسیحیت صحبت کردی!» تازه متوجه شدم که این عمل را تبشیر میدانند.
از مسیحیانی که تجربهی دستگیری داشتند شنیده بودم که وزارت اطلاعات قبل از آزادی، مسیحیان را وادار به توبه و بازگشت به اسلام میکند. از خدا خواهش کردم که مرا در این آزمایش نیاورد و خوشبختانه از من چنین چیزی نخواستند. تا این که بعد از هشت روز بازجویی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات مشهد، از من به عنوان وثیقه، جواز کسب خواستند و یکی از بستگانم این وثیقه را تامین کرد.
بعد از آزادی، در منزل هم احساس رعب و وحشت داشتیم. در سکوت کامل بودیم چون میترسیدیم که صحبتهای ما شنود شود. ما ساده انگارانه تصور میکردیم که فقط منزل ما تحت کنترل است و در منزل خواهرم جلسات کلیسایی را برگزار میکردیم و گاهی شب را در منزل خواهرم میماندم. ماموران وزارت اطلاعات با برادرانم تماس میگرفتند و میگفتند: «به خواهرت بگو در این شهر نَماند وگرنه باز هم دستگیرش میکنیم.»
من در این رابطه دعا کردم و از خدا راهنمایی خواستم و در نهایت با پدر فرزندانم به اصفهان رفتم. تصور کردم نیشابور نزدیک مشهد و شهری مذهبی است اما اصفهان به دلیل سکونت بسیاری از ارامنه، شهر آزادی عقاید است. با گذشت تنها چند ماه منزلم محل برگزاری جلسات کلیسای خانگی شد. بین ما، هم نوکیشان قدیمی ساکن شهر بودند و هم نوکیشان جدیدی که به ما میپیوستند. در جلساتمان با هم و برای هم دعا میکردیم و کتابمقدس را میخواندیم.
روزی یک خانم که مبتلا به سرطان بود برای شرکت در جلسه به منزل ما آمد. در جلسه برای شفای او دعا کردیم. هیجانزده از اینکه کسی برای او دعا کرده به منزل برگشته و به همسرش که عضو حراست فرمانداری اصفهان بود با خوشحالی گفته بود: «امروز در منزل شخصی به نام مریم برای من دعا شد.» دو سه روز بعد فردی از حراست فرمانداری با من تماس گرفت و گفت: «باید خودتان را به حراست فرمانداری معرفی کنید.»
من ترسیدم، به همین دلیل از اصفهان به شیراز و سپس به اهواز گریختم. در اهواز به ملاقات کشیش فرهاد سبکروح رفتم. مدتی هم در کرمانشاه زندگی کردم و در نهایت به تهران رفتم.
در تهران در جلسات کلیسای جماعت ربانی مرکز، تقاطع خیابانهای طالقانی و قدس، شرکت کردم. آنجا با یک مسیحی به نام میترا آشنا شدم. میترا مجرد و از لحاظ سنی از من بزرگتر بود. در منزل میترا با یکی از بانوان کلیسا به نام «زاغگوش» از معلمهای کلیسای جماعت ربانی آشنا شدم. «خواهر زاغگوش» در منزلش به ما درباره الهیات مسیحی آموزش میداد.
من و میترا کولهی خود را پر از کتاب انجیل میکردیم و در پارک و خیابانها دعا میکردیم. با بعضی از مردم در مورد مسیحیت صحبت میکردیم و به آنها کتاب انجیل هدیه میدادیم. چون کلیسا ساختمانی باز بود و جلسات به طور رسمی برای فارسی زبانان دایر بود، نمیترسیدیم.
کریسمس سال ۱۳۸۸ با عاشورا و تاسوعا هم زمان شد. ما تصمیم گرفتیم جشن میلاد مسیح را دو روز دیرتر از روز رسمی کریسمس برگزار کنیم تا به مراسم عزاداری مسلمانان بیاحترامی نکرده باشیم. به این ترتیب روز سه شنبه ۸ دی ماه، جشن کریسمس را در منزل یکی از اعضای کلیسا به نام «فرزان» در پاکدشت برگزار کردیم. چند نفر از تهران و چند نفر از پاکدشت دور هم جمع بودیم و جمع ما در کل حدود ۱۲ نفر بود.
فرزان میخواست اُرگ بنوازد و من هم یک فصل از کتاب مزامیر را بخوانم. حدود ساعت ۵ عصر بود که ناگهان زنگ در منزل به صدا درآمد. فرزان رفت تا در را باز کند و وقتی برگشت کرواتش را درآورده و در دستانش مچاله کرده بود. گفت: «اومدن!» پرسیدیم: «چی؟ کی؟» میخواست بگوید «مامورها»، که در همان لحظه حدود ۳۰ مامور به داخل منزل یورش بردند. دو نفر از ماموران زن و بقیه مرد بودند. یکی از ماموران که با ما بدرفتاری میکرد اسلحه و بیسیم همراه داشت.
ماموران زن سراپا چادری فقط یک گوشه ایستاده بودند و هیچ کاری انجام نمیدادند. یکی از ماموران با دوربین از همه فیلمبرداری میکرد. ماموری دیگر با موبایل شخصی خود از من عکس و فیلم میگرفت. میدانستم این کار او قانونی نیست به همین دلیل اعتراض کردم و گفتم: «شما حق ندارید با گوشیهای شخصیتون از ما فیلم بگیرید.» اعتراضم فایدهای نداشت و او به کار خود ادامه داد و نگاههای بسیار ناپاکی داشت. بعد از فیلمبرداری به خانمها گفتند: «پاشید حجابتون رو سر کنید!» میخواستند با فیلمبرداری از بی حجابی بودن ما در یک جمع مسیحی، سندی مبنی بر شرکت در گردهمایی به زغم خودشان غیرشرعی علیه ما تهیه کنند.
ماموران منزل فرزان را تفتیش کردند و وسایل زیادی را ضبط کردند، از جمله موبایلها و کتاب مقدسهای همه حاضران. مادر میترا حدود ۸۰ سال داشت، یکی از ماموران از او پرسید: «دین تو چیه؟» او هم با شجاعت گفت: «من مسیحی هستم.» واکنش مامورها ترکیبی از خشم و شگفتی بود اما او را دستگیر نکردند ولی بقیه ما را که ۹ نفر خانم و ۳ نفر آقا بودیم بازداشت کردند.
منزل فرزان در انتهای یک کوچهی بن بست بود. ماموران به دستان ما دستبند زده و همه را سوار وَن کردند. همسایهها با تعجب نگاه میکردند. تصور میکردند ما جرم سنگینی مرتکب شدهایم که ماموران در این تعداد زیاد با ماشینهای زیاد برای دستگیری ما آمده بودند.
ما را ابتدا به یک بازداشتگاه مخفی بردند و سپس من و میترا را به طور جداگانه همراه دو مامور با ماشین به منزلهایمان در تهران بردند. دو مامور تمام منزل من را تفتیش کرده و تعداد زیادی کتاب مقدس، کتاب و سی دیهای مسیحی را ضبط کرده و بردند. دو مامور دیگر نیز به همراه میترا با ماشین به منزلش رفته و تمام منزل وی را نیز بازرسی کرده بودند. از منزل میترا هم کتاب مقدس و کتابهای مسیحی شخصیاش را به همراه قاب عکس عیسی مسیح، آلبوم خانوادگی و حتی هارد کامپیوتر برادرش را ضبط کردند، سپس ما را به پاکدشت برگرداندند.
ماموران هر ۱۲ نفر ما را به یک ساختمان نیمه کاره و آجرنما بردند، ورود به آن ساختمانِ عجیب، ترسناک بود. در چهرههای ماموران خشونت موج میزد و ما را مرتب تهدید میکردند. ماموری بازداشتیها را تک به تک صدا میکرد. بازجوی اصلی من «تهرانی» یکی از بازجویان وزارت اطلاعات تهران بود. از من پرسید: «چی شد که به مسیح ایمان آوردی و دینت رو عوض کردی؟» من برای او توضیح دادم، خیلی طول نکشید که او متوجه شد نمیتواند من را قانع یا مجبور به بازگشت به اسلام کند.
شبانه ما را به پاسگاه انتظامی پاکدشت بردند. ماندن در آن پاسگاه، سختترین روزهای بازداشت بود. ماموران نیروی انتظامی روزها در آنجا کار میکردند و شبها تعدادی سرباز کشیک میدادند. این مکان به هیچ وجه محل مناسبی برای زندانیهای زن نبود. تصور میکنم ماموران پاسگاه پاکدشت هم با ورود ما به پاسگاه غافلگیر شده بودند. به همین دلیل فردای ورود ما به آن مکان، یک مامور خانم آمد تا اتاقی را که در آن نگه داشته می شدیم کمی سر و سامان دهد، در کل فضای مناسبی برای نگهداری انسان نبود.
ما خانمها را به یک اتاق بسیار کوچک برده بودند. قسمت بالای دیوار اتاق، یک پنجره با شیشه شکسته داشت و هوای سرد زمستانی وارد اتاق میشد. زمین موزاییک بود و فرشی هم پهن نبود. به همین دلیل زمین بسیار سرد بود و از پتو به عنوان زیرانداز استفاده کردیم. هیچ وسیلهی گرمایشی در اتاق نبود. یک پتوی کوچک به ما دادند و ما ۹ نفر مجبور بودیم به یکدیگر بچسبیم تا با یک پتو گرم شویم. فضای اتاق به اندازهای کوچک بود که مجبور بودیم پهلو به پهلو بخوابیم.
اتاق لامپ نداشت و از ساعت ۴ بعد از ظهر که هوا تاریک میشد تا طلوع روز بعد، ما در تاریکی مطلق بودیم. دو بار در روز اجازه داشتیم به دستشویی برویم. دستشویی در انتهای راهرویی بود که به سلول ما منتهی میشد. تصور میکنم سالها از آن دستشویی استفاده نشده بود. بوی بسیار نامطبوعی داشت و شیر آب هم که به نظر خراب شده میآمد، دائم باز بود و آب از آن جاری میشد.
به ما غذا و آب نمیدادند، میگفتند اگر آب میخواهید باید خودتان بخرید. اکثر بچهها پول همراه نداشتند. من مقدار کمی پول در جیب کتام بود و با آن آب میخریدیم. با این حال گرسنگی ما را اذیت نکرد، چون وقتی وارد پاسگاه شدیم تصمیم گرفته بودیم روزه بگیریم. اگر به ما غذا هم میدادند ما نمیخوردیم و روزه را نگه میداشتیم. آنها قصد داشتند با نگه داشتن ما در این مکان و تحت چنین شرایطی شکنجه و آزارمان دهند.
حدود سه روز بعد ما را به دادسرای پاکدشت بردند. قاضی با من به عنوان سرگروه بازداشت شدگان صحبت کرد و از من سوالاتی پرسید، من هم پاسخ دادم. در آخر گفت: «من جُرم و اتهامی در شما نمیبینم.» او به کتابهای قطور روی میزش اشاره کرد و گفت: «من مردِ قانون هستم. شما هر چی از این کتابها میخواهی، بپرس! من میتونم راجع به آنها با تو حرف بزنم، ولی درباره موضوعاتی که در مورد مسیحیت و باورهات گفتی نمیتونم صحبت کنم. اما با توجه به صحبتهایی که شما کردید میتونم بفهمم که جرمی مرتکب نشدید. اما شما باید ماموران وزارت اطلاعات تهران رو توجیه کنید وگرنه از نظر دادگستری پاکدشت شما جرمی مرتکب نشدید.» او تلاش کرد که ما را آزاد کند حتی با ماموران وزارت اطلاعات بحث میکرد که «اگر جُرم در این محدوده واقع شده شما اجازهی ورود به این پرونده را ندارید، چون این منطقه حفاظتی شما نیست.» اما تلاشهای او نافرجام بود.
خانمهایی که سن پایینتری داشتند ترسیده بودند و گریه میکردند. یکی از آنها «مرجان» بود که کارمند شورای شهر پاکدشت بود. مجرد بود و میترسید پدر و برادرش از ماجرای مسیحی شدن و بازداشت او مطلع شوند. پاکدشت شهر کوچکی است و او از آبروریزی و بدنامی بیم داشت. یک روز بعد از بازداشت، به پدر و برادر مرجان اجازهی ملاقات با او را دادند. برادرش او را به باد سیلی گرفت و ما صدای سیلی خوردنهای او را میشنیدیم. یکی دیگر از خانمها متاهل بود و دو فرزند داشت. او علاوه بر ترس از بیآبرو شدن و بدنامی به خاطر دستگیری، نگران فرزندانش هم بود. برای تقویت یکدیگر، در آن مدت با هم دعا میکردیم و سرود میخواندیم. یک روز بازجو به من گفت: «ما شما رو بازداشت کردیم که دست از این کارها بردارید، اما به من اطلاع دادند که شما اینجا هم ترانه میخونید؟» من که تصور میکردم سوء تفاهم شده به او پاسخ دادم: «ما سرودهای پرستشی در وصف خدا میخواندیم، اگر میخواهید بخوانم تا شما بشنوید.» او هم با لحنی توبیخ آمیز گفت: «نه! لازم نکرده.»
ما را به طور مرتب سوار یک مینی بوس قدیمی، کثیف و فرسوده میکردند و از پاسگاه پاکدشت به ساختمان دادگستری در خیابان معلم، نزد دادستان میبردند. میخواستند بازپرس برای ما کیفرخواست صادر کند و بعد هم بتوانند ما را از پاسگاه پاکدشت به زندان اوین منتقل کنند. این کار آنها کاملا غیرقانونی بود و بازپرس در دادسرای تهران هم راغب نبود حکم انتقال ما از پاسگاه پاکدشت به زندان اوین را بنویسد.
بازجویی که با نام مستعار «تهرانی» صدایش میکردند همراه ما میآمد، او میدانست ما روزه هستیم. یک روز در مسیر بازگشت از تهران به پاسگاه پاکدشت، پیتزا سفارش داد اما هیچ کس حاضر نشد پیتزا بخورد. تهرانی عصبانی شد و به من گفت: «تو داری اینها رو رهبری میکنی.» من گفتم: «من کی هستم که رهبریشون کنم. اونها با میل شخصی خودشون روزه هستند.»
در نهایت قاضی «ماشاالله احمدزاده» دستور انتقال ما را نوشت. ولی پیش از انتقال، رئیس دادگستری پاکدشت از ماموران وزارت اطلاعات درخواست کرد که ما را با ضمانت خودش به مدت یک روز آزاد کند. به این ترتیب ما به طور موقت آزاد شدیم. شش روز بود که حمام نرفته بودیم و تمام بدن ما بوی بدی میداد. وقتی به منزل رسیدیم اول حمام کردیم. فردای آن روز، من و میترا به منزل پدری الهه که وکیل بود رفتیم. اما همان موقع رئیس دادگستری پاکدشت تماس گرفت و گفت: «ماموران اطلاعات اومدن دنبالتون. سریع خودتون رو برسونید.» به این ترتیب ما پس از شش روز بازداشت در پاسگاه پاکدشت، به زندان اوین منتقل شدیم.
برگشتیم پاکدشت و خودمان را به ساختمان دادگستری معرفی کردیم. از آنجا ما را با اتوبوس به تهران و داخل محوطه زندان اوین بردند. شب بود، زنها و مردها را از هم جدا کردند. ما را به سالنی برای انگشت نگاری بردند. کارکنان آنجا را بیدار کردند تا کارهای انگشت نگاری ما را انجام دهند. پلاکهایی را به گردن ما آویختند و از ما عکس گرفتند، بعد ما را به سلول کوچکی بردند. آن روزها به دلیل اعتراضات بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸، زندانیان معترض زیادی در زندان اوین بازداشت بودند و فضای خالی آنجا نبود.
بازجوییها شروع شد. من آدم کم حرفی هستم اما ساعات بازجویی در کل بسیار طولانی بود. یکی از بازجوییهای من از ساعت ۸ صبح تا ۱۰ شب طول کشید، هم سلولیهایم نگرانم شده بودند. یک بار بازجو با ناراحتی گفت: «اینجوری نمیشه خانم جلیلی، من بگم چی میدونم و بعد تو مجبور بشی که همونو اعتراف کنی. پس هر چی میپرسم باید اطلاعات کامل بدی.» من در زندان اوین از صدای بازجویم متوجه شدم که او همان بازجو تهرانی است. یک وقتی که میخواست درد دل کند گفت: «ما سربازای گمنام امام زمان هستیم. سینهی من پر از درد هست. من جبهه رفتم و مجروح جنگی هستم.»
وقتی بازجویی تمام میشد، باید با چشم بند به سلولم برگردانده میشدم. بنابراین بازجو یک کاغذ لوله شده را به من میداد. یک سر آن را باید به دست میگرفتم و سر دیگر کاغذ در دست خودش بود. بنابراین بدون اینکه دست من را بگیرد، من را به بیرون اتاق هدایت میکرد. قبلا وقتی زندان وکیلآباد مشهد بودم، حتی مامور زن هم دستم را نمیگرفت. من باید چادر او را میگرفتم چون اعتقاد داشت من نجس هستم و رطوبت دستانم، دستش را نجس میکند.
هر کدام از ما وقتی از بازجویی برمیگشت، از او در مورد سوالات بازجو و پاسخهایی که داده بود میپرسیدیم تا گفتههای ما همخوانی داشته باشند. اما بازجوها در تلاش بودند تا ما را نسبت به یکدیگر بدبین کنند. تفرقه انداختن یکی از روشهای موزیانهی بازجوها است. بازجو به دروغ به دو نفر از دوستان بازداشتی ما گفته بود: «بیچارهها! مریم هر کی رو مسیحی میکرده پول میگرفته و شما براش منفعت مالی داشتید.» آنها هم این دروغ را باور کرده بودند.
من در اتاق بازجویی باید روی صندلی و رو به دیوار، با چشم بند و دستبند مینشستم. یک بار حضور سه الی چهار مامور را پشت سرم در اتاق بازجویی احساس میکردم. پالتو به تن داشتم و روی پالتو چادر بر سرم بود. بازجو فریاد میزد «حجابت رو درست کن! موهات رو بپوشون». اعتراض میکردم: «چادر روی شالم سُر میخوره. چطوری چادر رو جلو بیارم وقتی به دستام دستبند زدید.»
از عکسهای آلبومی که از منزل میترا ضبط کرده بودند پرینت گرفته بودند. بازجو عکسها را به من نشان داده و با تحکم میگفت: «باید در مورد دونه به دونه این آدمهایی که توی عکس هستند توضیح بدی که کی هستند، چه خصوصیات اخلاقی دارند و چی کار میکنند». من به بازجو گفتم: «ما هفتهای یک بار همدیگر رو توی جلسات میدیدیم و شناخت زیادی ازشون ندارم.»
بازجو گفت: «از زیر چشم بند عایقهای آکوستیک اتاق رو ببین که یه قسمتش شکسته. این جای سر متهمی هست که تو بازجویی همکاری نکرده. اگه تو هم همکاری نکنی همین اتفاق برات میافته.» بازجو با عصبانیت به بقیهی کسانی که توی اتاق بازجویی بودند گفت: «اگه اولین باری که تو مشهد بازداشت شده بود درست ازش بازجویی میکردن، الان دیگه اینجا نبود.» بازجو فریاد میزد و میگفت: «به اینجا میگن اوین، اینجا خدا وجود نداره. اگه همکاری نکنید، میدونیم باهاتون چیکار کنیم.»
بازجو اتهامات بی پایه و اساس زیادی به ما زد. انگار نیازی هم به سند و مدرک نمیدید. میگفت «شما بی بند و بار هستید و رابطههای ناسالم جنسی با همدیگه دارید» و یا «شما با کشورهای خارجی ارتباط دارید.» انگار تلاش داشتند به هر ترتیب برگههای پروندهی ما را اضافه کنند تا پرونده ما قطورتر شود. یکی دیگر از اتهاماتی که بازجو مطرح میکرد این بود که «شما تجمع غیرقانونی داشتید.» من ساده فکر کردم مشکل نداشتن جواز رسمی بوده، پس پرسیدم: «آهان! پس اگه ما مجوز میگرفتیم ما رو دستگیر نمیکردید؟» بازجو پاسخی نداد و فقط نگاهش را پایین انداخت.
بازجو از تهدید هم مرتب استفاده میکرد. میگفت: «طناب دار میاندازم گردنت و خودم هم چهارپایه رو از زیرپات میکشم!» آن زمان پسرم قصد داشت برای ادامهی تحصیل به کانادا برود. بازجو حتی از او هم برای تهدید من استفاده میکرد و میگفت: «ما اجازه نمیدیم پسرت از این کشور خارج بشه.»
یک روز همان بازجوی خشن برگهای را به من داد تا در مورد اسامی که در برگه نوشته شده بود توضیحات کامل بنویسم یا به قولی «تک نویسی» کنم. او که گفته بود «توی اوین خدا وجود نداره» پشت سرم در اتاق بازجویی مشغول نماز خواندن شد. من جوابهایم را خیلی کوتاه نوشتم. حین نماز از پشت سرم نگاهی به برگه بازجویی انداخت و وقتی پاسخهایم را دید، یک دسته کاغذ قطور را محکم بر سرم کوبید و گفت: «این چیه نوشتی! اونجوری که من دلم میخواد باید بنویسی.»
وقتی ما را پیش قاضی بردند از طرز برخورد بازجو با خودم و شخص دیگری از همراهان ما که سیلی خورده بود، انتقاد کرده و گفتم: «بازجوها حق ندارند به ما بی احترامی کنند. ما گناهی نکردیم که استحقاق چنین برخوردی رو داشته باشیم. بازجو میتونه اعتراضش رو کلامی بگه. چرا باید با دستهای از برگهها توی دستش بر سر من بکوبه، یا اینکه به خودش اجازه بده به صورت یکی از خواهرامون سیلی بزنه.» باز هم پاسخی به اعتراض من ندادند.
بازجو از فحاشی و توهین به ما کم نمیگذاشت. یک روز که در اتاق بازجویی بند ۲۰۹ بودم صدای بازجو را شنیدم که میترا را با الفاظ بسیار زشت و کریه جنسی خطاب میکرد. میترا در اتاق مجاور بود و صدای اعتراض او را میشنیدم. در آن لحظه دعا کردم و گفتم: «خدایا واقعا نمیخواهم این توهینها و فحشهای زشت را به من هم بگویند و گوشهای من آنها را بشنود.» خوشبختانه با چنان بیحرمتی با من صحبت نکردند.
تکنیک دیگر بازجو تلاش برای تطمیع من بود. در یکی از جلسات بازجویی از من خواست که برای آنها جاسوسی کنم. به صراحت گفت: «میخوای از زندان بری بیرون؟ شرط داره! باید بری کلیسای جماعت ربانی و ببینی کی میاد، کی میره و برای ما جاسوسی کنی.» من گفتم: «من اصلا یه همچین آدمی نیستم. نمیخوام این کار رو بکنم و در کل توانایی این کار رو هم ندارم. شما که مامور زیاد دارید، بهشون حقوق هم میدید، به اونا بگید این کار رو بکنند.»
مدتی بعد با برخی دوستان دیگر باز تصمیم به روزه گرفتیم. در همین دوره، من را یک روز به دفتر زندان بردند. بازجو گفت: «چرا اعتصاب غذا کردی؟ تو سردسته گروه شدی، بقیه رو تحریک میکنی و همه رو داری به شورش وادار میکنی.» من گفتم: «من اعتصاب غذا نکردم. من روزه هستم و قصد دارم ۴۰ روز فقط آب و چای بنوشم.» بعد از مدتی دوباره من را به دفتر زندان بردند. بازجو گفت: «تو اعتصاب غذا کردی.» باز توضیح دادم که روزه هستم. اینجا بود که از من خواست در مورد روزهی مسیحی توضیح دهم. وقتی شنید که حین روزهداری میتوانیم چای بخوریم، برایم چای آورد و دو حبه قند هم در آن انداخت تا مطمئن شود اعتصاب نکردهایم.
یک بار بازجو پرسید: «تو چه انتظاری از ما داری؟» گفتم: «خواهش میکنم ایران رو برای ما اوین دوم نکنید. حالا که فهمیدید من تنها یک مسیحی ساده هستم، پس اجازه بدید عبادت و پرستش خودمون رو داشته باشیم و به کلیسا بریم.» او گفت: «خیر! شما اتفاقا باید تعهد بدی که کلیسا نری و با دوستان مسیحیات هم در ارتباط نباشی.» در واکنش به او گفتم: «من به کلیسا که خواهم رفت و با دوستانم هم در ارتباط خواهم بود، مگر اینکه خودشون نخوان با من در ارتباط باشن.» هیچ پاسخی نداد و انگار ترس را بو میکشیدند. اگر میفهمیدند که شما در باور خود مصمم هستی و نمیترسی، عقب مینشستند ولی اگر میترسیدی بیشتر سر و صدا و تهدید میکردند.
تهرانی پرسید: «کدوم کلیسا میخوای بری؟» گفتم: «کلیسای جماعت ربانی و کلیسای نیلو.» در پاسخ گفت: «من قلبم برات به درد میاد! تو پاک گمراه شدی و زدی جاده خاکی!» گفتم: «برادر، مگه شما نمیگید من گمراه شدم، خب برام دعا کنید، منم برای شما دعا میکنم ولی یه روزی در آسمان میبینیم که جایگاه هر دومون کجاست.»
از او خواستم دفتر و کتابهایم را به من پس بدهند اما گفت: «میخواهیم نوشتههات رو بخونیم تا با افکار تو آشنا بشیم.» روشن بود که تلاش میکنند تا روحیات زندانیان را بشناسند و بر اساس شناختشان آنها را شکنجه دهند. بازجوها فهمیده بودند که من خلوت و تنهایی را دوست دارم و برعکس میترا تنهایی را دوست ندارد. به همین دلیل میترا را به سلول انفرادی و من را به بند عمومی بردند.
بند عمومی دو طبقه داشت. طبقهی اول کسانی که رابطههای ناسالم جنسی و یا خانهی فحشا داشتند، در بازداشت بودند. طبقهی دوم هم زندانیان مالی و یا متهمان به قتل بودند. من طبقه دوم بودم و در اتاق ما سه زندانی با جِرم قتل دوران حبس میگذراندند. یک هفته قبل از آزادی موقت، میترا را هم به بند طبقهی اول بردند. اما یکی از شکنجههای دیگر آنان این بود که اجازه ندادند ما با هم باشیم.
ما تصور میکردیم مثل دوره بازداشت در پاسگاه پاکدشت، بعد از مدت کوتاهی آزاد میشویم. به همین دلیل لباس اضافی با خود همراه نداشتیم. وقتی به حمام میرفتم پالتوی زمستانیام را میشستم و آب آن را به سختی میگرفتم. داخل بند، از یک تخت به تخت دیگری با نخ کاموا طناب کشی کرده بودند و لباسهایمان را روی آن پهن میکردیم تا خشک شود. ما مجبور بودیم در آن فضای مرطوب بخوابیم. اتاق بوی نامطبوعی میگرفت. رئیس بند لطف کرد و یک دست لباس به من داد تا زمانی که لباسم خشک میشود آن را بپوشم.
در تمام مدت بازداشت فقط یک بار به من اجازه دادند با مادرم تماس تلفنی بگیرم آن هم در روزهای آخر. اکثر زندانیان برای مرخصی باید گدایی، خواهش و التماس میکردند. حتی در مورد کمک گرفتن از وکیل هم بازجو با تهدید میگفت: «اگر پیش وکیل حقوق بشری بری وضعیت پروندهتون بدتر میشه.»
قرار وثیقهی هر کدام از ما ۱۰۰ میلیون تومان تعیین شد. مادر میترا سند منزلش را به عنوان وثیقهی برای من گذاشت. ما از ۸ دی ماه بازداشت شدیم و در تاریخ ۲۷ اسفند ماه ۱۳۸۸ به طور موقت با وثیقه از زندان آزاد شدیم. بعد از آزادی فقط من و میترا با هم در ارتباط بودیم. بقیه مسیحیان کلیسای خانگیمان میترسیدند که با ما در ارتباط باشند. در این مدت جدایی من از پدر فرزندانم هم اتفاق افتاد.
مراحل دادرسی خیلی طولانی شد. بالاخره ما را به شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی فراخواندند که چند جلسه هم به طول انجامید. در دادگاه فقط من، میترا و فرزان بودیم و بقیه آزاد شده بودند. قاضی احمدزاده اتهامات زیادی را علیه ما مطرح کرد. یکی از اتهامات ما «برهم زدن امنیت ملی» بود. میترا کرمانشاهی است با لهجهی شیرین کرمانشاهی به قاضی گفت: «حاج آقا من خیلی متاسفم که ایمان آوردن ما به مسیح، امنیت شما را برهم زده. امنیت کشور طوریه که با ایمان آوردن من و مریم امنیت کشور به هم میخوره؟» قاضی نشنیده گرفت و این کنایه را بی پاسخ گذاشت.
یکی دیگر از اتهامات ما «ترویج دین مسیحیت» بود و یا مثلا برای میترا «داشتن عکس عیسی مسیح» بر دیوار منزلش را مطرح میکرد! من که از شنیدن این اتهامات خندهام گرفته بود گفتم: «مگه داشتن عکس مسیح جرمه؟» قاضی گفت: «از شما مسیحیها هر چی بگیریم براتون مدرک جرم محسوب میشه.» در حکمی که بالاخره ۱۵ دیماه ۱۳۸۹ صادر شده بود و بعدا به ما ابلاغ شد، درباره اتهام ما نوشته شد: «کشف کتب غیرقانونی بدون شابک مربوط به تبلیغ و ترویج مسیحیت به همراه سیدی فیلم و فیلمهای مربوط و نصب علامت صلیب و پوسترهای منتسب به حضرت مسیح بر دیوارهای منزل».
با این که به قصد احترام به هموطنان مسلمان، جشن میلاد مسیح را با تاخیر برگزار کرده بودیم، قاضی در دادنامه نوشته بود «متهم دو روز پس از عاشورا به همراه اعضای اصلی و مسلمانان جذب شده به فرقه انحرافی مسیحیت در حال برگزاری جشن و شادمانی و آموزش کتاب مقدس بر اساس دستورالعمل جزوات شاگردسازی با وضعیت حجاب نامناسب در مجلس مختلط دستگیر شدند.» پیدا بود که مشکل اصلی آنها «ترویج مسیحیت» بود. کلمهها و عبارات دیگر، بیشتر برای توجیه مخالفتشان با کار ما در گسترش پیام انجیل بود. مثلا همه اتهامات ما را که در جلسه حضوری دادگاه مطرح شد، تحت یک عنوان اتهامی جمع کرده بودند و در حکم دادگاه آمده بود «اقدام علیه امنیت ملی از طریق تشکیل گروه غیرقانونی و راهاندازی گروه جهت اغفال حوزه مسلمانان و ترویج دین مسیحیت». در صورتی که جای دیگری از همین حکم، کلیسای رسمی و ثبت شده «جماعت ربانی» که در آن شرکت کرده بودیم را هم «از مراکز عمده تبلیغ و تبشیر فرقهی مسیحیت تحریف یافته» توصیف کرده بود.
مدتی بعد برای ابلاغ حکم صادر شده به دادگاه احضار شدیم. به اتاق منشی قاضی صلواتی رفتیم، منشی حکم را به ما داد تا بخوانیم و امضا کنیم. قاضی بر اساس ماده ۶۱۰ قانون مجازات اسلامی، برای «اجتماع و تبانی» علیه امنیت نظام به هر کدام از ما ۵ سال حبس تعزیری داده بود. از منشی درخواست کردم که حکم را به ما بدهد. او هم اجازه داد از روی حکم رونویسی کنم و گفت بیست روز وقت دارید و میتوانید به حکم اعتراض بزنید.
ما به منزل پدرِ الهه دوستِ میترا، که یک وکیل بازنشسته بود رفتیم. ولی وقتی او از اتهامات ما مطلع شد ترسید و گفت: «من وارد این ماجراها نمیشم و حتی حاضر نشد به ما مشورت حقوقی دهد.»
من، میترا و فرزان به دفتر یک وکیل میانسال در خیابان دولت تهران رفتیم. مبلغ حق الزحمه که او برای وکالت درخواست کرد بسیار بالا بود. وقتی تعجب ما را دید، گفت: «من این مبلغ رو فقط برای خودم نمیخوام. باید به خیلیها، از جمله قاضی زیرمیزی (رشوه) بدم تا اونها رو راضی کنم حکم رو تغییر بدن.» با تعجب پرسیدیم: «چطور میخواهید رای قاضی رو تغییر بدید؟» او درختی را در خیابان نشان داد و گفت: «شما حتی اگر اون درخت رو بپرستید، دولت با شما کاری نداره. فقط در مورد ایمانتون با کسی صحبت نکنید. من با قاضی پروندهتون دوست هستم. میرم اتاقش و توی گوشش میگم که اینها نفهمیدند چیکار کردند شما بگذر و ببخش.» ما گفتیم: «خب، اگه قرار هست بگیم اشتباه کردیم چرا باید به شما پول بدیم! خودمون اینکار رو میکردیم. ما به هیچ وجه پشیمان نیستیم و از ایمانمون هم برنمیگردیم.»
در نهایت وکیلی به نام آقای شفیعی به ما مشورت داد تا متن دفاعیه اعتراضی را بنویسیم. آقای وکیل با دیدن کپی دستنویسی شده از حکم که منشی دادگاه به ما داده بود تعجب کرد. چون در بیشتر پروندههای امنیتی مدرکی به دست متهمان نمیدهد. به ما گفت میتوانید به مراکز مختلف دولتی بروید و اعتراض خود را ثبت کنید. نامهای هم در حدود یک صفحه و نیم خطاب به رئیس قوه قضاییه، صادق لاریجانی نوشتم.
اردیبهشت ۱۳۹۰ دادگاه تجدیدنظر به صورت غیابی در شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر استان تهران برگزار شد. قاضی «سید احمد زرگر» و مستشار هم «حسن بابایی» بود. قاضی اعتراض ما را رد کرده بود اما مدت زمان حبس را به نصف کاهش داده بود. به این ترتیب حکم ۵ سال زندان تعزیری به دو سال و نیم تقلیل یافت.
من و میترا تصمیم گرفتیم برای اجرای حکم دو سال و نیم به زندان اوین برویم. فرزان به طور جداگانه برای اجرای حکم احضار شد. بزرگترین دغدغهام این بود که در زندان کتاب مقدس داشته باشم. در آن دورهی سه ماهه که بازداشت بودم، تمام وسایلمان را از ما گرفته بودند و من بسیار دلتنگ کتاب مقدسم بودم. با پیشنهاد کشیش روبرت آسریان، یکی از رهبران کلیسای جماعت ربانی، کتاب مقدسم را همراهم برداشتم و در کیف دستیام گذاشتم. یک ساک دستی کوچک هم داشتم. در ساکم لباس، حوله، ملحفه و یکسری وسایل مورد نیاز داشتم. در بازرسی ورودی اوین و بازرسی سالن اداری فقط ساکم را گشتند اما کیف دستیام را نگشتند. وارد بند نسوان (بانوان) شدم. یکی از خانمهای زندانبان که شیفت کاریش بود در دفتر کارش بود. کیف دستیام را باز کرد و کتاب مقدس را دید. کتاب را ورقی زد و پرسید: «این چیه؟» گفتم: «کتاب مقدس!» او با چشمانش به من اشارهای کرد و بعد گفت: «بردار، بردار! ولی هر وقت بهت گفتم برام بیار.» ظاهرا نمیخواست همکارش متوجهی این قضیه شود.
در آن دو سال و نیم هر بار شیفت کاری این خانم زندانبان بود، اسم من را پیج میکردند. از من میخواست مخفیانه کتاب مقدسم را به دفتر کارش ببرم. او سوالاتش را درباره محتوای کتاب میپرسید و من تا حد ممکن به او پاسخ میدادم. بنا بر خواستهی آن خانم، مخفیانه کتاب مقدس را روی نیمکت حیاط میگذاشتم. او هم کتاب را برمیداشت، میخواند و دوباره روی نیمکت میگذاشت تا من بردارم. بسیار مشتاق مطالعهی کتاب مقدس و شناخت بیشتر در مورد مسیحیت بود. رفتار بقیهی ماموران زن هم با من دوستانه بود، حتی یکی از آنها از من خواست که برایش دعا کنم تا بتواند خانه بخرد.
علاوه بر من و میترا یک زندانی مسیحی دیگر به نام «شهلا رحمتی» هم در زندان بود. با زندانیان زیادی در مورد مسیحیت صحبت کردم. با زندانیان عضو یا هوادار مجاهدین خلق، بهاییها و دیگران. همنشینی من با بهاییها باعث شد آشنایی زیادی نسبت به آیین بهائیت پیدا کنم. خانم «مهوش شهریارثابت» یکی از زندانیان بهایی، به مناسبت روز تولدم یک شعر در وصفم نوشت و به من هدیه کرد. گاهی با «فاران حسامی» یک روانشناس بهایی و «نسرین ستوده» هم گفتگو و مباحثه داشتیم. کتاب مقدس را میخواندیم و در مورد آن صحبت میکردیم.
بعد از مدتی که زندانیان شناخت نسبی از من و میترا پیدا کردند، رابطهشان با ما توام با احترام شد. به طور مثال در ماه رمضان، شخصی به نام «کبری» که مادربند بود از من خواست تا افطاری را تقسیم کنم. میدانستم که بر طبق دیدگاه سنتی از اسلام، هر کس از دین اسلام بازگشت کند کافر و نجس به شمار میآید. من با مادر بند صحبت کردم که آیا «مادر» که از همبندیان ما و خانمی میانسان و مسلمان مومنی بود راضی هست که من غذاها را تقسیم کنم؟ او با مادر صحبت کرد و پاسخ شنیده بود که: «این چه حرفیه! حتما که میتونه.» بنابراین موافقت کردند که من افطاری را تقسیم کنم.
«فائزه هاشمی رفسنجانی» که دورهای هم نماینده مجلس بود، برای سپری کردن یک دوره محکومیت در زندان بود. در طول آن دوره ما با یکدیگر تا حدودی صمیمی شدیم. من با او هم در مورد ایمان مسیحی خودم صحبت کردم. گاهی درخواست یا تقاضایی برای دعا داشت کنار تختم میآمد و میگفت: «مریم خدای ما که ظاهرا خوابیده؛ دمِ خدای تو گرم! تو به پدر آسمانی بگو، پدر تو میشنوه.» درخواستهای او برای دعا بیشتر در زمینههای سیاسی اجتماعی بود.
از طریق یکی از زندانیان که همسرش در بند زندانیان مرد بود، متوجه شدم که برادر ایمانیام «فرشید فتحی» در زندان است. با فرشید به طور مخفیانه نامه نگاری کردم. در ملاقاتهای این خانم زندانی با همسرش، با گذاشتن کاغذها در جوراب یا کفش، نامهها بین من و فرشید رد و بدل میشد. بعد از مدتی فرشید یک سری کتابهای مسیحی به دستم رساند. کتابها را به بعضی از زندانیان معتمد میدادم تا بخوانند. یکی ازآنها دختر جوان هم بندم بود که بعد از مطالعهی کتاب مسیحی «مهار فکر، شفای زبان»، قسمتهای زیادی از آن را روی کاغذ نوشت و به دیوار کنار تختش چسباند. اما مدت زمان نگهداری کتابها دائمی نبود و مجبور بودم کتابها را به فرشید برگردانم.
زندانیان هر هفته یک بار اجازه ملاقات با خانواده را داشتند. اما به دلیل اینکه خانواده من در تهران نبودند، مادرم تنها میتوانست هر ماه یک بار به ملاقات من بیاید. مادرم که بیش از ۶۰ سال سن داشت و از زانو درد مزمن رنج میبرد، مجبور بود برای ملاقات حضوری با من حدود ۱۲ ساعت در قطار بنشیند و به تهران بیاید. یک ساعت من را ملاقات میکرد و دوباره به نیشابور برمیگشت. به همین دلیل هر هفت ماه یک بار به ملاقاتم میآمد.
یک بار در ملاقات حضوری گفت: «نجمه، عروست را دستگیر کردهاند.» بسیار از این بابت غمگین شدم. چون نجمه یک بارِ دیگر هم به همراه من در دستگیری نیشابور بازداشت شده بود. من و میترا برای موضوعات مختلف با هم دعا میکردیم و با هم زمانی برای پرستش خدا داشتیم. میترا بعد از شنیدن خبر بازداشت نجمه با من دعا کرد. با هم برای او دعا کردیم که خدا از ایمانش محافظت کند و مجبور نشود توبهنامه بنویسد و امضا کند.
زمانی که نجمه در زندان بود، بازجوها پسرم مصطفی را بسیار تحقیر و تهدید کرده بودند. به او گفته بودند: «تو خیلی بی غیرتی که اجازه میدی زنت مسیحی بشه. تو عرضه نداشتی جلوی زنت رو بگیری.» مصطفی تنها بود و فشار فکری و روحی زیادی را در آن دوران متحمل شد. هم من، هم پدرش و هم حالا همسرش نجمه در زندان بودیم.
مادرم در یکی از ملاقاتها، به رئیس زندان آقای لواسانی گفت: «عروسی دختر دیگرم است. اجازه بدید مریم بیاد و در عروسی خواهرش فرانک شرکت کنه.» لواسانی هم موافقت کرده بود و به مادرم گفته بود که شما تقاضا دهید و ما موافقت میکنیم. مادرم با خوشحالی این موضوع را با من درمیان گذاشت. من به مادرم گفتم: «به احتمال زیاد از ما وثیقهی سنگین خواهند خواست.» با اصرار مادرم تقاضا را نوشتم. یک روز لواسانی به بند زنان آمد و من به دفتری رفتم که او آنجا بود. خانمها برنجی و خاکی هم در دفتر بودند. گفتم: «من نامهی درخواست مرخصی نوشته بودم. تاریخ عروسی خواهرم نزدیک است. با درخواستم موافقت میکنید؟» او گفت: «بله در جریان هستم. من با درخواستت موافقت میکنم به شرطی که جاسوس ما توی بند زنان باشی و برامون اطلاعات بیاری!» گفتم: «شما توی بند دوربین و شنود دارید. این همه کارمند هم توی زندان دارید. من رو میخواهید چیکار؟» گفت: «تو باید این کار رو بکنی.» پاسخ دادم: «ممنون، من این کار رو نمیکنم.» و بعد با ناامیدی از دفتر بیرون آمدم.
زندانیان یک سری مطالبات قانونی داشتند. من تحصیلات عالیه ندارم و انشا نوشتنم خوب نیست. خیلی دعا کردم و فکر کردم و در آخر یک نامهی چهار صفحهای خطاب به دادستانی نوشتم. آخر نامه را با نوشتن این عبارت تمام کردم که «آیا گوشی برای شنیدن هست؟» یک روز اسمم را پیج کردند و به دفتر زندان رفتم. دادستان اوین، آقای دولت آبادی نامهی مرا خوانده بود و به زندان آمده بود. به من گفت: «شما نوشته بودید گوشی آمادهی شنیدن هست؟ من میخوام بگم که آره گوشی برای شنیدن هست.» در مورد یک خانم عراقی به نام «بسمه» با او صحبت کردم. بسمه مدیر یکی از هتلهای بزرگ بغداد بود. یک دیپلمات ایرانی به او پیشنهاد ازدواج میدهد، او به ایران میآید. به او اتهام جاسوسی میزنند و اجازه نمیدهند با چهار پسر بزرگش که در بغداد بودند تماس بگیرد. من مشکل او را عنوان کردم و وقتی به داخل بند برگشتم متوجه شدم که به بسمه اجازه دادند با فرزندانش تماس بگیرد.
روز ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، تقریبا چهار روز به تاریخ آزادی من و میترا مانده بود که ساعت ۱۲ شب به سلول ما آمدند، چراغ را روشن کردند و گفتند: «پاشید، وسایلتون رو جمع کنید، آزادید.» من و میترا هنوز وسایلمان را جمع نکرده بودیم و آماده نبودیم. میترا با ناراحتی گفت: «قرار نیست هر وقت شما میخواهید ما رو دستگیر کنید و هر وقت بخواهید آزادمون کنید. همون تاریخ تعیین شده برای آزادیمون بیایید آزادمون کنید.» خانم خاکی از ما خواهش کرد که آماده شویم و از زندان برویم بیرون. هشدار داد که «اگه بیرون نرید، مامورهای گارد میان و به زور و کتک میبرنتون.» ساعت ۲ نیمه شب با یک سرباز از زندان بیرون آمدیم. با تاکسی ما را جلوی منزل میترا پیاده کردند. خوشبختانه میترا کلید داشت و ما وارد منزل شدیم. صبح روز بعد مادرش وقتی بیدار شد از دیدن ما خیلی خوشحال شد.
مدتها بعد از آزادی غمگین و ناراحت بودم و چهرههای زندانیان جلوی چشمانم بود. کیفیت غذاهای زندان بسیار بد بود. البته در آن دو سال و نیم اکثرا روزه بودم و احساس گرسنگی نداشتم. اما زندانیان گاهی حسرتِ غذای با کیفیت خوب و متنوع داشتند. من از کنار هر رستوران و ساندویچی که رد میشدم، آرزوهای آنها را به یاد میآوردم و گریه میکردم.
میترا ورزشکار است و بعد از آزادی فائزه، با او در ارتباط بود و با هم برای مسابقات والیبال آماده میشدند. فائزه در ۶ ماهی که در زندان بود به زندانیان دیگر توجه زیادی داشت. او برای زندانیانی که میشناخت بعد از آزادیشان امکان چند روز استراحت در یک ویلا را فراهم میکرد. یک بار هم من و میترا را دعوت کرد. خانم خوش قلب و مهربانی است، دوستی من با فائزه همچنان ادامه دارد.
بعد از آزادی، ماموران وزارت اطلاعات نیشابور به طور مداوم با من تماس میگرفتند و میگفتند: «تو تحت نظر هستی، اگه بخوای دوباره فعالیتی بکنی دوباره دستگیرت میکنیم.» نمیتوانستم به کلیسا بروم و اجازهی هیچ گونه فعالیت مسیحی نداشتم. ضابط قضایی یا همان بازجو، در زندان به من میگفت: «خانم جلیلی تو تا حالا دو بار دستگیر شدی. بار سومی وجود نداره. یکدفعه داری از خیابون رد میشی، تیرآهن میخوره توی سرت! یا یهو یه موتوری بهت میزنه.» من تمام تهدیدهای او را هنوز به خاطر دارم و به یاد میآوردم. دائم با ترس از کنار ساختمانهای در حال ساخت عبور میکردم چون میترسیدم عمدا تیرآهن روی سرم بیندازند.
چند ماه بعد از آزادی، یک نفر با من تماس گرفت و گفت: «آزادیتون از زندان رو تبریک میگم. چنانچه بخواهید دوباره فعالیت گذشتهتون رو از سر بگیرید من مامور رسیدگی به پروندهتون هستم.» با تماس این شخص، خودم را در زندان میدیدم. پروندهی تهران بسته شده بود اما پروندهی نیشابور مختومه نشده بود. گمان میکنم به دلیل یک سری ملاحظات نمیخواستند پرونده به دادگاه برسد.
وقتی در زندان بودم زندانیان بهایی سوالات زیادی در مورد مسیحیت میپرسیدند. تلاش میکردم تمام اطلاعاتی که از کتاب مقدس و تجربهام با خدا داشتم را انتقال دهم. اما کمی اطلاعات کتاب مقدس و اشتیاق به تحصیل در الهیات مسیحی را در خود احساس کردم. میترا به مناسبت تولدم یک تبلت به من هدیه داد. از طریق اسکایپ با یک معلم با تجربه مسیحی تماس گرفتم و در مورد وضعیتم و اشتیاق به تحصیل در رشته الهیات مسیحی با او صحبت کردم. ایشان به من توصیه کرد برای پیگیری این هدف از کشور خارج شوم چون در ایران شرایط برای این امر فراهم نبود.
هیچ وقت قصد خروج از ایران را نداشتم. اما مجبور شدم به خاطر رهایی از کنترل شدید ماموران وزارت اطلاعات و همینطور نبودِ امکان رفتن به کلیسا و تحصیل الهیات مسیحی از ایران خارج شوم. به این ترتیب در سال ۱۳۹۲ با قطار راهی ترکیه شدم.
با کلیسایی در شهر کایسری و خادمه آن کلیسا آشنا شدم و به این شهر رفتم. سه ماه به صورت قانونی و با ویزا اقامت داشتم و بعد درخواست پناهندگی دادم. در تمام این مدت چه در زندان و چه حتی بعد از آن، از دوستی و حمایت میترا برخوردار بودم. میترا دوست و خواهر بینظیر و فوق العادهای بود که خدا به من بخشیده. ما از لحاظ شخصیت با هم تفاوت بسیاری داریم اما به معنای واقعی دوست یکدیگر هستیم.
تصور میکردم در دورانی که در زندان بودم هیچ کس به فکر ما نیست و برایمان حتی دعا نمیکند. اما زمانی که در ترکیه بودم از طریق رهبر کلیسایمان در شهر کایسری، متوجه شدم تیم سازمان مادهی۱۸ برای من و میترا فعالیت کرده و در دعا بودند. با شنیدن این موضوع بسیار شادمان شدم.
بعد از چند سال پناهجویی بالاخره در شهریور ماه ۱۳۹۷به آمریکا رفتم و در این کشور ساکن شدم. با دوستان مسیحیام در ایران حتیالامکان در ارتباط هستم. مشکلات و مسائلشان را با من در میان میگذارند، با هم دعا میکنیم و با کمک رابطههایی که در ایران دارم، برای دوستانم کتاب مقدس ارسال میکنم.»
شهادت مریم به عنوان شهروند مسیحی، یکی از شهادتهای عالی و بینظیری است که بسیاری دیگر از شهروندان مسیحی نیز از این دست شهادتها دارند که چگونه وقتی در زندان حکومتی اسیر بودهاند، خداوند در کنار آنها بوده و به طور معجزهآسایی از زندان رهایی پیدا کرده و بدون ترس، به خدمت و ایمان خود وفادار ماندهاند.